۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۷
رفت و حسرت به دلم ماند که قدر نفسی . . .
باز درهم شده در باغچه ی شب بویش
عطر پیراهنش و چای هل و لیمویش
دعوتم میکند و باز عقب میراند
اخم زنانه و جذابیت ابرویش
مثل بابا همه جا پشت و پناهش بودم
مادرم بود و سرم بود سرِزانویش
رفت و از آنهمه زنبور عسل سهمم شد
تلخیِ نیش و نگه داشتنِ کندویش
عهد کردم ک خدا دختر اگر داد ب من
اسم معشوقه ی خود را بگذارم رویش
دخترم غصه خورم باشد و من بغض کنم
که سرم را بگذارم به سر زانویش
که بزرگش کنم آنگونه ک خود میخواهم
با همین دست خودم شانه زنم بر مویش
رفت و حسرت به دلم ماند که قدر نفسی
آه قدر نفسی گریه کنم پهلویش
عطر پیراهنش و چای هل و لیمویش
دعوتم میکند و باز عقب میراند
اخم زنانه و جذابیت ابرویش
مثل بابا همه جا پشت و پناهش بودم
مادرم بود و سرم بود سرِزانویش
رفت و از آنهمه زنبور عسل سهمم شد
تلخیِ نیش و نگه داشتنِ کندویش
عهد کردم ک خدا دختر اگر داد ب من
اسم معشوقه ی خود را بگذارم رویش
دخترم غصه خورم باشد و من بغض کنم
که سرم را بگذارم به سر زانویش
که بزرگش کنم آنگونه ک خود میخواهم
با همین دست خودم شانه زنم بر مویش
رفت و حسرت به دلم ماند که قدر نفسی
آه قدر نفسی گریه کنم پهلویش
۹۴/۰۲/۲۰