چقدر دلگیرم . . .
قدر هوای دور و برم
و یا شاید قدر راه های رفته
و یا به قدر کوچه های بن بست
می بینی که خودم هم نمی دانم
چهقدر دل گیرم
چند روزی ست به اشتباه
جیب هایم را گشته ام
لای کلمات خاک خورده را هم سرک کشیده ام
گذرنامه ام را به امید آن که پیدا کنم
سفرم را به سوی تو
ورق زدهام
حتی گاهی آرام و در سکوت نشسته ام
خیلی بی صدا و بی حرکت
مثل طعمه ای بی خبر
خیلی معمولی نشسته ام
تا شاید باز هم مثل همیشه تو حمله کنی
تو هجوم بیاوری
و یا مثل گاه گاهی ، در لحظه ها بخزی
اما انگار خبری نیست
انگار باید پوسید در این بی خبری
در این عمق ِ تاریک ِ بی وزنی . . .
چهقدر دل گیرم
نمی دانم چه قدر
اما واضح است وقتی حرف می زنم
در هر کلمه ی که از گلو بیرون می آید
اندکی دل تنگی ، پنهان شده است
وای که چه قدر حرف می زنم
چهقدر می نویسم
به امید این که شاید دوباره خیال کنم هستی
اما خب نمی توان ندیده گرفت
حضور سنگین و ساکت و مبهم دل تنگی را اما نمی توان ندیده گرفت
سطح خالی عکسی را
روی این دیوار . . .