۱۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۰
حرف های تلخ . . .
این که به تو نمی رسم حرف تازه ای نیست
مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم
که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند !
این که دیگر برایِمن نیستی و من بیهوده این لحظه های خسته ملول را انتظار می کشم
تا شاید فردایی بیاید که تو برایِمن شوی
چیز کمی نیست
و تو هیچ گاه برنمیگردی تا ببینی
اینکه هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را
به سوگ نشسته ام و لحجه دروغین نفرتم روی لحظه های خوش گذشتهام چنبر زده
درد کمی نیست
خورشید هیچ گاه در سرزمین یخ بندان قلب تو طلوع نکرد نتابید
و دریاچه قطبی چشمان تو را آب نکرد
هیچ پرنده ای روی شاخههای دلت ننشست، نخواند و نپرید
و من بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم ؟! . . .
۹۳/۱۰/۱۲