منتظرت نشسته ام . . .
منتظرت نشسته ام . دستانم را "حا" میکنم و قلم را محکم میانش فشار می دهم:
و زمستان من امروز گرم است . . .
اگر سال ما از پاییز آغاز شده باشد، اگر پاییز، بهار ما باشد، اکنون تابستانی ست که خورشیدی چون تو در آسمانش می تابد.
نشسته
ام و دارم نگاه میکنم به این درختان بی برگ. نمیدانم حالا آن برگ ها کجا
هستند، کجا رفتند. اما میدانم هرجا که باشند
شیرین ترین خاطره عمر کوتاهشان ، ابرازِ احساساتمان به یکدیگر است . . .
شاید اکنون میان باغچه افتاده باشند شاید آب به دور دست ها برده باشدشان شاید هم پایین پای درختی افتاده باشند . . .
اما هرکجا که باشند می دانم که قصه پرسه و قدم زدن هایم را برای همه تعریف خواهند کرد . . .
فراموش نمی کنند صدای هق هق هایم را
و همه خاطرات من را تعریف خواهند کرد برای برگ های نورسی که در بهار جوانه خواهند زد . . .
برایشان تعریف می کنند و آن وقت همه ی آن برگ های جوان منتظر پاییز خواهند ماند . . .
منتظر دستهای بهم گره خورده مان . . .
منتظر مثل من . . .
منتظر مثل همین حالا !