۲۷ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۹
رد شدن . . .
چطور شروع کنم چه سخت است شروع بحثی که پایان یافته
داستانی دارم
مثل همیشه یکی بود و دیگری نبود
از قضا قاصدکی هم صحبت افتابگردانی شد
بحثشان شیرین بود لحظات زیبا بود خاطرات ماندنی
تا سرو کله وابستگی ها پیدا شد
قاصدک میدانست که همه هستی گل عشق او خورشید است
و خوب میفهمید گر نباشد عاشق خورشید فردایش به غم خواهد نشست
پس چو این میدانست
ترک گل کرد و پرید اوج گرفت تا به افق
همه امیدش اما گل ماندن او بود
اینکه شاداب باشد
گل بماند نه به عمر بلکه به ذات
کوله بار دلواپسی اش سنگین بود
کنج دیواری نشست
باز بر بی کسی خود خندید
و دگر باز نگشت . . . !
۹۳/۱۰/۲۷