که نشد . . .
امشب این چند خط بهانه ای میشوند تا از پیچ این حادثه عبور کنم . قرار بود به جای این همه دل دل ؛ دلداگی کنیم , که نشد . قرار شد کنار قلبهای چروک خورده مان جوانی کنیم , که نشد . مصمم شدیم برای آفتابی کردن این شبهای مهاجم , اما نشد .
قرار شد فاصله ها را تحقیر کنیم و پل بزنیم ما بین انزوایمان , که نشد . حکم کردیم ما را منظره کنند تمام پنجره های مه گرفته , اما نشد . قرار بود سر وعده ی عاشقی پشتمان نلرزد , که نشد . نصیحت کردیم تمام ابرها را که برای هم آغوشی ما را بهانه کنند , اما نشد .
قرار شد دخیل ثانیه هایمان را به نگاه های هم بدوزیم , که نشد . قرار شد از این من های پوشالی رها شویم و خلاصه شویم در هم , که نشد . مشتاق شدیم تا این دلشوره ها را شیرین کنیم , اما نشد . هم پیمان شدیم تا لمس بی واسطه ی آفتابی ترین تن , که نشد .
قرار بود تو بنشینی و من در شبستان موهایت پرسه ای مهتابی بزنم , اما نشد . مکلف شدیم جرعه جرعه صداقت را سیراب کنیم , که نشد . قرار شد عیادتی جاودانه کنیم از چشمهای هم , اما نشد . تو از متن رویا های کودکیم آمدی تا من مشق کنم همه ی اشتیاق با تو بودن را , که نشد .
قرار شد آنقدر پیشانیهایمان را به هم بچسبانیم تا رویای هم را خواب ببینیم , اما نشد . مقصد ما پیوند شاخه ی آرزوهایمان بود , که نشد . قرار بود در دستهای هم آسمان را خانه نشین کنیم , اما نشد . ما همه ی حسرتها را پشت سر گذاشتیم و پیمان بستیم تا پشت غربت هم اردو بزنیم , که نشد . ما میتوانستیم مثل سایه ها در هم ادغام شویم , اما نشد . قرار شد از این پاییز تا بهار هرم نفسهایمان را تقسیم کنیم , که نشد .
اما با خیالت . . .
پ.ن: شهابی را دیدم . . . آرزویم را بلند می گویم : "تو"