۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۷
خلوت . . .
گاهی افکارم انبوهی از کلمات میشوند در پروازی بیفرود
گوشهای می نشینم و به آسمان قلبم چشم میدوزم در انتظار نم نم باران
که بیاید و این شهر غبارآلوده را اندکی امید دهد . . .
و آرامش
اینطور زندگی را عاشقانه دوست دارم
من و خودم و او که همه را میداند در گفتگویی بیکلام
و درددلی صمیمانه . . .
اما نمیگذارند
با قلبم که خلوت میکنم ، از من حرف زدن میخواهند
وقتی که حرف میزنم همهی آن چیزی را گفتهام که نمیخواستند بشنوند
من از گفتن درماندهام
بگذاریدم به حال خود
مرد گاهی خلوت میخواهد
خلوت . . .
پ.ن: دوستت دارم و این را به خدا هم گفتم . . .
۹۳/۱۲/۱۰