۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۰
باید بیایی، باید بیایم، باید بیاییم . . .
دارم دیروز نامهربان را در مُهر دستانت بو میکشم. در زوایای ذهنم میکاومت. در تمام غزلهای ناگفتهای که بوی بودنت را برای بزرگ شدن کم دارد.
بر فراز کوچه ها پرواز کن . . . قصه ای را با خدا آغاز کن
کجا تو را آغاز کردم و خودم گم شدم که چنین آرام بر قنوت دستهای من غنودهای و سر برنمیداری؟؟ از نازنازان بالشتهایی که صورتت را در خواب خود نوازش میدهند. کی میرسی از لنترانی چشمهنوشها تا مرغ سحر، تو را در مقرنس سبزآبی که شمالش به سمت من وزیدن میگیرد و شوق همنفسی با تو را تا جادهها میکشاند، بر پشتبامها بریزد. باید بیایی، باید بیایم، باید بیاییم؛
من دارم صرف میکنم تمام فصل بودنت را در برکه چشمهایم که دست از بیتابی برداشتهاند و مرا شرجی میکنند در آسمانی که از عسل چشمانم سیراب نمیشود و هی نغمه نغمه باران را بر دستهایم میچکاند.
۹۳/۱۲/۲۳