.:: چرت نویس ::.

گاهی سکوت عاشقانه ها ، در دلت غوغا به پا می کند . . .

.:: چرت نویس ::.

گاهی سکوت عاشقانه ها ، در دلت غوغا به پا می کند . . .

درباره بلاگ
.:: چرت نویس ::.

نگاه پر از حرفم را کسی ندید . . .

یا شاید کسی نخواست ببیند . . .

پس همه ی حرفها نوشته شد . . .

و شد "چرت نویس" . . .

آخرین نظرات
  • ۲۳ آذر ۰۰، ۰۸:۱۰ - احمد تبریزی
    عالی
۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۳۰

کوله بارسفرت را ببند . . .

پاییز را نشستم . . .
زمستان را ایستادم
به انتظار حضورت . . .
دارد بهار هم میرود و من هنوز انتظار را هجا میکنم تا شاید . . .
تاشاید شهر را رها کنی و بیایی
خانه را به امید آمدنت رنگ دوستی زدم، مانده ام کار دیگری باید میکردم تا فال آمدنت تعبیر شود؟
کوله بارسفرت را ببند ، بگذار انتظار درد همین سه بخشش بماند بگذار بهانه کنم سه فصل نیامدنت بخاطر همین سه بخش انتظار بود.
بگذار تیر گرمی که میرسد از راه با دستان مهربان تو گرم تر شود.
بگذار تابستان سبز،گرم . . .
با نام تو بهاری شود.
هنوز هم امید دارم که گوشی تلفن برداری عکست روی صفحه گوشی ام بیفتد
و تو بعد از سلام سرشار از مهرت
بگویی :مهمان نمیخواهی. . .دارم می آیم . . . خودم با قریحه مردانه کوچه را آب و جارو خواهم کرد تا رسیدنت.
۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۳۹

کتاب می خوانم . . . نه ؛ نمیخوانم . . .

کتاب می خوانم
کتاب می خوانم
کتاب می خوانم
نه نمیخوانم. فقط به صفحه های تو در تو نگاه میکنم . . . سطر به سطر
. . . کلمه به کلمه . . . توی هر سطر . . . هر کلمه . . . تو را می بینم
تو را توی پنهانی ترین کنج های پستوی دلم پنهان کرده ام
توی پر پیچ و خم ترین دهلیزهای دل بی قرارم
گاهی دزدکی نگاهت می کنم
بوسه ای شیرین می گیرم از خیال گنگ لبهایت با مغازله ی سوزناکی بر کلون محکم لبهایم
تو را از دوردستها نوازش می کنم
. . . می بوسم . . . می بویم
می دانم که
. . .

چه خیال دردناک بیهوده ای . . . نه من هیچ نمی دانم
تنها با خیال همان پستو و دهلیزهای تو در تو و بوسه های آرام بی شهوت و خیال گنگ لبهایت و آرامش نامتناهی آغوشت ، این شب خاکستری را صبح می کنم، که شاید
. . . که شاید هرم مهربان تنت گونه های به خیسی نشسته ام را و غمهای ریشه دوانده در روحم را آرام آرام بخشکاند.
شاید توی چهارچوب این در ویران و پوسیده و مخروب، صبح با اشعه های بی جان خورشید قامت بلند و محکم تو پیدا شود. بیایی
. . . برای همیشه بیایی
. . . دنیا را چه دیده ای؟؟؟؟ هوم؟؟

هوم! چقدر همیشه نوشتن برای تو خوب است محبوبم
. . . !

۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۸

جوری زندگی خواهم کرد . . .


بعد از تو جوری زندگی خواهم کرد

که ماه بعد از سپیده

و مترسک در پاییز . . .


و جوری خواهم مُرد

که پیله بعد از پروانه

و آدم برفی در فردا . . .


بعد از تو تمام شب های من آفتابگردانی شده . . .

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کـم بخاطر من دیرتر برو

دارم نگاه مـی کنم و حرص مـی خــــورم

امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخـه های مو

موضــــوع را عـوض بکنیم از خودت بگو -

به به مبارک است :دل خوش - لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچــه های سرد به آغوش گرم تو

 . . .

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبــــور نیستـــی که بمانی  . . . ولــی نرو!

شاعر: گمنام


باز درهم شده در باغچه ی شب بویش

عطر پیراهنش و چای هل و لیمویش

دعوتم میکند و باز عقب میراند

اخم زنانه و جذابیت ابرویش

مثل بابا همه جا پشت و پناهش بودم

مادرم بود و سرم بود سرِزانویش

رفت و از آنهمه زنبور عسل سهمم شد

تلخیِ نیش و نگه داشتنِ کندویش

عهد کردم ک خدا دختر اگر داد ب من

اسم معشوقه ی خود را بگذارم رویش

دخترم غصه خورم باشد و من بغض کنم

که سرم را بگذارم به سر زانویش

که بزرگش کنم آنگونه ک خود میخواهم

با همین دست خودم شانه زنم بر مویش

رفت و حسرت به دلم ماند که قدر نفسی

آه قدر نفسی گریه کنم پهلویش
۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۱۵

دلتنگ که میشوم . . .

دلتنگ که میشوم ٬ بیشتر از هر روز تنها و تنهاتـر میشوم ! هـی با خود می گویم باید یکی باشد تا این دلتــنگی هایمـ را پـَر پـر کند !یکی باید باشد ٬ باشد . . .بمـاند . . . بماند ٬ رفتن بلد نباشد ! یکی باید باشد دلم را تنگ ِ خودش کند ! بلد باشد آرامـم کند ! آری یکی باید باشد هوای دلم را همیشه داشته باشد ٬ نه برای یک روز ٬ یک ماه ! بماند برای یک عمر . . .

چیدمان ِ زندگیــم اگر دست ِ من بود ٬ تو را برای همیشه یک جا ثابت نگه میداشتم ! مثلا میگذاشتـَمت بالای ِ طاقچه ی دلـم ! تا دیگر دلت هوای ِ نقل و مکان نداشته باشد !

پ.ن: گفت: هیچ‌ کس از دوری و نبودِ هیچ‌ کسی نمرده ! مُرده ؟
تو و دلم گفتم اونایی که مردن ، زبانِ گفتن ندارن . . .

۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۵

منِ او . . .

دلم "منِ او" میخواهد . . .

نه که بخوانمش!

که بنویسمش،

پشت سرهم و بی وقفه . . .

یکِ من

دویِ من

سهِ من

وبعد . . .

بنشینم و چشم بدوزم به کاغذ های سفیدِ او . . .

یکِ او

دوِیِ او

سهِ او


و در خیالم بسازم هر انچه را که دوست دارم نقش بندد در این کاغذ های سفید!

دلم عجیب "منِ او" میخواهد . . .


به نام خداوندی که به ما لبخند میزند

هر مردی یک یواشکی هایی باید داشته باشد

یک یواشکی هایی که تنها بانویش بداند

یک حرفهایی باید داشته باشد

که تنها به گوشِ بانویش برسد

و خدا شاهد آن باشد

من انکار نمی کنم که برایِ تو

عاشقی خواهم کرد

و بی سیاست ترین مردِ رویِ زمین خواهم بود

که نداند چه موقع باید خودش را بگیرد

چه وقت باید چه بگوید

من هروقت و همیشه

می گویمت :

بانوی من؛ دوستت دارم !

حتی شده میانِ جمع

بگذار هرکه هرچه می خواهد بگوید

شوقِ چشمانِ تو

به تمامِ دنیا

می ارزد . . .

۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۱

آدم به خدا خیانت کرد! . . .

هو المنتقم

آدم به خدا خیانت کرد! . . .

خدا درد آفرید . . . غم آفرید . . . تنهایی آفرید . . .بغض آفرید . . .اما . . .

اما راضی نشد . . .

کمی تامل کرد . . .

آنگاه”عشق” آفرید!

نفس راحتی کشید!

انتقامش را گرفته بود از آدم!

من

تو

درد

*خدایا توبه

۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۰

نه آدم شد و نه درخت . . .

آدمکی از چوب ساختم ، که نه چیزی می گوید و نه چیزی می خورد
تنها، با چشم های ثابتش ، نگران دور دست هاست . . .
و شاید . . .
به یاد می آورد که روزگاری برگ هایی کوچک و زیبا داشته است
برگ هایی که نفس می کشیده اند ،
ریشه هایی که شیره خاک را می مکیده اند
. . .
آدمک چوبی از درخت دور افتاد و به آدم ها نزدیک شد
اما افسوس !
نه آدم شد و نه درخت . . .