کتاب می خوانم . . . نه ؛ نمیخوانم . . .
کتاب می خوانم
کتاب می خوانم
کتاب می خوانم
نه نمیخوانم. فقط به صفحه های تو در تو نگاه میکنم . . . سطر به سطر . . . کلمه به کلمه . . . توی هر سطر . . . هر کلمه . . . تو را می بینم
تو را توی پنهانی ترین کنج های پستوی دلم پنهان کرده ام
توی پر پیچ و خم ترین دهلیزهای دل بی قرارم
گاهی دزدکی نگاهت می کنم
بوسه ای شیرین می گیرم از خیال گنگ لبهایت با مغازله ی سوزناکی بر کلون محکم لبهایم
تو را از دوردستها نوازش می کنم . . . می بوسم . . . می بویم
می دانم که . . .
چه خیال دردناک بیهوده ای . . . نه من هیچ نمی دانم
تنها با خیال همان پستو و دهلیزهای تو در تو و بوسه های آرام بی شهوت و خیال گنگ لبهایت و آرامش نامتناهی آغوشت ، این شب خاکستری را صبح می کنم، که شاید . . . که شاید هرم مهربان تنت گونه های به خیسی نشسته ام را و غمهای ریشه دوانده در روحم را آرام آرام بخشکاند.
شاید توی چهارچوب این در ویران و پوسیده و مخروب، صبح با اشعه های بی جان خورشید قامت بلند و محکم تو پیدا شود. بیایی . . . برای همیشه بیایی
. . . دنیا را چه دیده ای؟؟؟؟ هوم؟؟
هوم! چقدر همیشه نوشتن برای تو خوب است محبوبم . . . !