دلتنگی امانم را بریده . . .
بریده بس که دلتنگی امانم
شبیه سایه های بی نشانم
نگاهم باز بارانی ست امشب
دعا کن قدر باران را بدانم
عصای خاطره را به دست می گیرم و با پرستویی مهاجر
سفر می کنم ، در این اندیشه ام که دلتنگیم را به پرستو بسپارم تا به دیار
دیگری ببرد . . . ؟
نه فقط با پرستو به پرواز در می آیم و عصای خاطره بر بال و پر خیالم سنگینی می کند ، پرستو نگاهم می کند و من با ولع ، نگاهش را می بلعم ، پروازش اوج می گیرد و من با کوه خاطراتم عقب می مانم!
کبوتر دلتنگی بر سینه ام می کوبد . . . بیدار می شوم!
باز عصایم را به دست می گیرم تا سفر کنم اما افسوس کوله بار دلتنگی
امانم نمی دهد و گریستن تنها همراهی است که دردهایم را درک می کند . . . !
امروز غریبانه دلتنگم . . .
دلتنگ همدلی ، دلتنگ روشنایی و صفای تو و دلتنگ آفتابی که بی مضایقه بر من می تابانی . . .!
پ.ن: کاش میان دو گلبرگ مریم ، سپیدی مطلق ببینیم . . . !