سکوت پشت پنجره . . .
حال این روزهایم بسان کلافیست سردرگم . . .
پنجرهی اتاق را باز میکنم و مثل هر روز به تماشای درختان آنسوی خیابان مینشینم. برگها با دستان نوازشگر باد در رقصند . . . کنجشکَکان عاشق مثل همیشه، پر هیاهو در جوش و خروشند و سمفونی دل انگیز زندگی در این هیاهوی به ظاهر مبهم گنجشکها . . .کمی آن طرفتر، قمریهای دوست داشتنی مثل همیشه آرام، کف کوچه را در جستجوی قوتی ناچیز کند و کاو میکنند و زندگی، شاید همین است: رقص برگها، هیاهوی گنجشکها و تکاپوی قمریها در خلوت بی عابر کوچه . . .
پنجره را میبندم . . . و نگاهم هنوز آنسوی شیشههای غبار گرفته است. خیره شدهام: به دورها، به کوهها به قلهها . . . و زمین گویی از حرکت ایستاده! حالا دیگر سکوت اتاق با سکوت پشت پنجره یکی شده. انگار اصلا از اول همین بوده: سکوت و سکون! گنجشکی نبوده، هیاهویی نبوده و برگی نرقصیده! به تو فکر میکنم . . . به تو که روزی آرام دل بیقرارم بودی. به تو که باید باشی و نیستی. تو نیستی و من هر روز، سکوت سنگین پشت پنجره را با گنجشکها، قمریها و چنار پیر کوچه قسمت میکنم.