به رسم شهر دلتنگم . . .
به رسم شهر دلتنگم ، نگاهم را زیارت کن . . . نگاه پر نیارم را ، به چشمانت تو دعوت کن . . .
پر از دغدغه رهاییم ، در کنگره غمهای هجوم آورده و دردهای ملتهب ؛ به آن دور های سبز و بارانی می اندیشم . . . به قامت بلند جنگل ، به وسعت سبز زمینی که سهم من نبود جز در حد یک تصویر . . . به بارانی می اندیشم که در چهار فصل خدا معتکف آسمانی شده و حتی بدعای این تن آلوده خاک ، نمیبارد. . .
به کلبه ، به شومینه ، به هیزم و به هوای مه آلود اون دورهای دور می اندیشم که هر روز در قاب ذهنم شکل میگیرد و چشمانم در حسرت تماشا باز فرداها را به آرزو مینشیند. . .
به پنجره می اندیشم ، به گرگ میش لحظه های انتظار ، به " تو " و به عشق که در سطور و خطوط دفترم نقش میشوی و عطشم را برای یافتن، هر آن بیشتر . . .
وارث زمین باشم و فقط در قاب تصاویر گنگ و مبهم حکومت کنم ؟! چه حاصل . . . !!
پ.ن: زندگی یعنی بمیری در هوایِ یک نفر . . .