در اصل فاتح اصلی خود تویی . . .
دیدمت بالای بلندترین قلعه قله اقلیمت . . . رویای فتح از همان روزها شکل گرفت از همان روز هایی که لباس های رنگارنگ تنت که در باد تکان میخورد پرچم حکومت قلب مرا به سخره گرفت.
حال با دلی تنگ لشگر کشیده ام برای کشور گشایی . . . دلگشایی . . .
اقلیمی که در صلح و آرامش بر آن فرمانروایی می کنی بهم خواهد ریخت . . .لشگر کشیده ام به هوای فتح اقلیمی که می دانم اگر تو ملکه آن باشی آرامش خواهد داشت. . . . پس از این نبرد گریزی نیست. من به دنبال همان آرامشم .
نگاه کن به زیر و رو شدن خاک های اقلیم قلبت ، به دژ هایی که یکی پس از دیگری سقوط می کنند به سربازان پرهیزکارت که به حکم تو بناست هیچ غریبه ای را به سرزمین ات راه ندهند . . . نگاه کن چگونه به خاک میافتند . . . باران گرفته است . . . تو هنوز برروی بلندترین قلعه، من را نظاره می کنی که قدم به قدم نزدیکتر می شوم، هنوز پرچم اقلیمت در اهتزاز است . . .
سقوط دژ ها تورا نگران کرده است اما می دانی که این هجوم فرق دارد . . . سلطنت عقل را یارای مبارزه با لشگر اقلیم عشق نیست . . . من از دیار گرم محبت می آیم، سرمای عقل بزودی خواهد شکست . . .
نزدیک تر شده ام، پای دژ آخر به چشمانت خیره می شوم و پا بر روی پله های عقل و تدبیر و اندیشه و پرهیز و منطق می گذارم و بالا می آیم . . . باران می بارد و خونهای روی لباسهایم را می شوید . . . همه اقلیمت را نظاره کن که چگونه زیر و رو شده است . . . روبرویت ایستاده ام، فرا رسیده است لحظه ای که از آن می هراسیدی . . .
تورا تنگ در آغوش خواهم کشید و بعد از آن بر تمامی اقلیم تو حکم خواهم راند . . . این ملک حالا غیر قابل نفوذ ترین کشور دنیاست . . . راز رمز آلود زندگی همین بودن ما کنار همدیگر است . . .
اقلیمی که هیچ قدرتی را یارای فتح آن نیست .. . تو ضامن آرامش اقلیم عشق خواهی بود و ملکه ی قلبی که خود قبلا آنرا فتح کرده ای . . . در اصل فاتح اصلی خود تویی . . .