باور کن . . .
هنوز مدهوش بوی درختهای باران خورده خیابان خسته ی روبروی پنجره ام ، هنوز وقتی لبخند می زنم تو در نگاهم شعله می کشی ، هنوز زیر لب اواز می خوانم و سر زنده سلام می کنم ، به همان عصر داغ انکار ،به همان طعم تلخ تردید ؛ که هنوز می ترسم . . . از تعبیر تردیدهایم ، به همان غروب دم کرده و سنگین خداحافظ یمان . . . همان قدر عاشقم که بودم ؛ نه . . . در مسلخ عشق سر سبزی نمی ماند که سرخی زبان اتش پندار را اشفته تر کند . . .
هنوز انقدر ساده هستم ، که سکوت چشمهایم صداقت را بیداد کنند . . . حسابگری به کنار ؛ بیش از پیش دوستت دارم . . . این را حلقه سیاه دور چشمهایم ، چال گونه هایم که از لبخندهای ساختگی خسته شده ، صلابت قدم هایی که بی صدا می لغزند و دستهایی که پنهان در حجاب تظاهر می لرزند ؛ فریاد می کنند :
و من نجیبانه پرده پوش رازی می شوم که در پرتو بازیهای تقدیر ، به عروسک های خیمه شب بازی جان داد . . . نمی دانم شاید تو هم مثل گذشته حرفهایم را از نگهاهایی که می دزدم می خوانی و مثل همیشه تظاهر می کنی نمی دانی تا نکند حباب خالی غرورم بشکند . . .
هنوز دیگرانی هستند که تنهاییت را به رخ سکوتم بکشند ؛ هنوز دیگرانی هستند که زخم زبان تندشان خاکستر صبوریم را شعله ور کند و بسوزاندم . . .
باور کن . . .
می سوزم وسکوت را می بلعم . . .
عهدمان پا برجاست به تقدس سکوت سوگند . . .
باور کن . . .
یکم خودمونی : چقدر دلم برایِ گفت و گویِ عاشقانه مان تنگ شده ... گفت و گو هایی که با چاشنی اخلاص همراه بود ؛ برایِ رفعِ دلتنگی ...
خدا بهمان رحم کند ؛ دلتنگی امانم را بریده و هیچ راهی ندارم ...
اما این را بدان ؛ بیش از پیش دوستت دارم . . .