روزی در هزار دانه ی اناری . . .
دانه ی کوچکی است که در دورهای قلبت جوانه می زند و آرام آرام شروع می کند به ریشه دواندن. چنگ می اندازد به اعماق وجودت . دنبال خونی می گردد تا از آن سیراب شود که جان بگیرد . جان تو را می گیرد تا جان بگیرد و بر قلمرویش بیفزاید. شاخه می زند به هر رگ و مویرگی از تنت . خون می خورد , از تو می خورد و به بار می نشیند . انار می دهد, انارهای خونی ِ هزار دانه , سرخ سرخ , هر دانه ای داستانی . . .
در قلبم درختی است که انار می دهد. دلم که غمباد می کند یعنی انارها رسیده اند. انارهای رسیده هر غروب ترک برمی دارند. دانه های خونی شان می افتند بیرون و جان من قطره قطره چکه می کند پای همان درخت . اینطوری است که درخت هر روز بزرگتر می شود و انارهای بیشتری می دهد و جان من . . .
یک روز من تمام می شوم, جانم تمام می شود و به خاک می روم . درخت انار با من به خاک می رود . روزی جوانه ی از خاکم بر می آید , درخت می شود, درخت اناری می شود . . .
روزی از کنار درخت اناری رد می شوی , اناری می چینی , انار خونی می چینی و . . .