.:: چرت نویس ::.

گاهی سکوت عاشقانه ها ، در دلت غوغا به پا می کند . . .

.:: چرت نویس ::.

گاهی سکوت عاشقانه ها ، در دلت غوغا به پا می کند . . .

درباره بلاگ
.:: چرت نویس ::.

نگاه پر از حرفم را کسی ندید . . .

یا شاید کسی نخواست ببیند . . .

پس همه ی حرفها نوشته شد . . .

و شد "چرت نویس" . . .

آخرین نظرات
  • ۲۳ آذر ۰۰، ۰۸:۱۰ - احمد تبریزی
    عالی

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۳

شنیده ای ؟ . . .



شنیده ای؟ امسال، نیمه شب قرار است که سال جدید بیاید . . .
قرار است بالاخره یک شب مردم ببینند دلیل تلاطم دریای وجودم را !
قرار است که زیر نور ماه آرزو کنند بهترین حال را . . .
قرار است که امسال مردم هم یک شب مانند هرشب من بیدار باشند.
.
همیشه اثر نبودنت، شبها معلوم شده است؛ درست مثل ماه!
فرق دارد نور و تاریکی . . .
"م‍‍َدِّ" آمدِ تو را کنار "جذر" نبودن هایت می گذارم. دریا می شوم وقت طلوع تو.
.
هنوز ماه تویی و بهار تویی . . . پس برایم فرقی ندارد شب تحویل سال. من مثل هرشب مات درخشش ماه بیدارم . . .
به وقت ساعت 2 بامداد . . .
پ.ن: نسیمی که عطر پیرهنت را می آورد
١٠ درصدش هواست، ٩٠ درصدش شراب . . .

عشق هم در دلِ ما سردرگم . . . مثلِ ویرانی و بهتِ مردم . . . گیسویت تعزیتی از رویا . . . شب طولانی خون تا فردا . . .

در سرم وسوسه وصال ، در نگاهم تضرع هر چه نیاز ، و دلم نیستان سوزانی از حسرت ها . . . و تویی که پیدا نمیشوی که قائله عشق را خاتمه دهی . . .

سودای عشق و شمیم بهار ، در هم آمیخته شده که عطرش هوایی ترم کنند در طلب خواستنت ، ولی افسوس که زمستان تنهایی در شیارهای وجودم رخنه کرده . . .

مگر اینکه پامچال حضورت در چشمانم شکوفه دهد . . .

قدوم بهار ، شروع فصل عاشقانه هایتان باشد . . .

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۹

به پایان آمد این ، دفتر . . .

جرمِ م.ا ، دلِ م.ا
۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۱

پایتخت تنهایی . . .

من

در هر شهری که باشم ،

آنجا پایتخت تنهایی ست . . .

دارم دیروز نامهربان را در مُهر دستانت بو می‌کشم. در زوایای ذهنم می‌کاومت. در تمام غزل‌های ناگفته‌ای که بوی بودنت را برای بزرگ شدن کم دارد.

 بر فراز کوچه ها پرواز کن . . .  قصه ای را با خدا آغاز کن

کجا تو را آغاز کردم و خودم گم شدم که چنین آرام بر قنوت دست‌های من غنوده‌ای و سر برنمی‌داری؟؟ از نازنازان بالشت‌هایی که صورتت را در خواب خود نوازش می‌دهند. کی می‌رسی از لن‌ترانی چشمه‌نوش‌ها تا مرغ سحر، تو را در مقرنس سبزآبی که شمالش به سمت من وزیدن می‌گیرد و شوق هم‌نفسی با تو را تا جاده‌ها می‌کشاند، بر پشت‌بام‌ها بریزد. باید بیایی، باید بیایم، باید بیاییم؛

من دارم صرف می‌کنم تمام فصل بودنت را در برکه چشم‌هایم که دست از بی‌تابی برداشته‌اند و مرا شرجی می‌کنند در آسمانی که از عسل چشمانم سیراب نمی‌شود و هی نغمه نغمه باران را بر دستهایم می‌چکاند.

۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۱

باور کن . . .

هنوز مدهوش بوی درختهای باران خورده خیابان خسته ی  روبروی پنجره ام ، هنوز وقتی لبخند می زنم تو در نگاهم شعله می کشی ، هنوز زیر لب اواز می خوانم و سر زنده سلام می کنم ، به همان عصر داغ انکار ،به همان طعم تلخ تردید ؛ که هنوز می ترسم . . . از تعبیر تردیدهایم ، به همان غروب دم کرده و سنگین خداحافظ یمان . . . همان قدر عاشقم که بودم ؛ نه . . . در مسلخ عشق سر سبزی نمی ماند که سرخی زبان اتش پندار را اشفته تر کند . . .

هنوز انقدر ساده هستم ، که  سکوت چشمهایم صداقت را بیداد کنند . . . حسابگری به کنار ؛ بیش از پیش دوستت دارم . . . این را حلقه سیاه دور چشمهایم ، چال گونه هایم که  از لبخندهای ساختگی خسته شده ، صلابت قدم هایی که بی صدا می لغزند  و دستهایی که پنهان در حجاب تظاهر می لرزند ؛ فریاد می کنند :

و من نجیبانه پرده پوش رازی می شوم  که در پرتو بازیهای تقدیر ، به عروسک های خیمه شب بازی جان داد . . . نمی دانم شاید تو هم مثل گذشته حرفهایم را از نگهاهایی که می دزدم  می  خوانی و مثل همیشه تظاهر می کنی نمی دانی  تا نکند حباب خالی غرورم بشکند . . .

هنوز دیگرانی هستند که تنهاییت  را به رخ سکوتم  بکشند ؛ هنوز دیگرانی هستند که زخم زبان تندشان خاکستر صبوریم را شعله ور کند و بسوزاندم . . .

باور کن . . .

می سوزم وسکوت را می بلعم . . .

عهدمان پا برجاست به  تقدس سکوت سوگند . . .

باور کن . . .

یکم خودمونی : چقدر دلم برایِ گفت و گویِ عاشقانه مان تنگ شده ... گفت و گو هایی که با چاشنی اخلاص همراه بود ؛ برایِ رفعِ دلتنگی ...

خدا بهمان رحم کند ؛ دلتنگی امانم را بریده و هیچ راهی ندارم ...

اما این را بدان ؛ بیش از پیش دوستت دارم . . .

۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۳۷

صبــر ! . . .

نگـــو !

دیـگـــر از آسمــان نگو !

نگو که قد کشیدن آسان است . . .

که ستاره ها نــزدیکند ، و هــوا مهتابی !

کــم دارم . . . کم آورده ام واژه ها را . . . دل من نیــز تنگ می شود گاهی ، باور کن!

سنگ نیستم من . . . که صخره باشم کوه وار ! قطره آبی هم حتی نیستم . . . که جویی باشم  به سمت دریا ،یا پرنده ای حتی به شوق پرواز ! . . .  کوچک و حقیــرم با دستانم که خالــی اند و نگاهــی پاشیده به ناکجا ! قلبی غریب که غریبانه ناگزیر و به اکراه ِتقــدیر می تپد . . . خسته و هر از گاه !  و این نفــس . . . این نفسهای وانفسای سخت و ثقیــل . . . و تهوع های بی وقفه . . . و سرفه های دم صبح ، کابوسهای دمادم شبانه ! و آلرژن های هر روزه . . . و تب و انجماد غریب درونم ! می بینی ! اینها کم اند هنــوز. . .

شاید هنوز باید با درد و داغ این راز گردیم آشنــاتر ؟!

صبــر !

۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۲۷

و خانه ی دل من بهاری . . .

آخرین روزهای اسفند،

تنفس گرم زمین ، خمیازه ی درخت و کم کم شکوفه هایی که بر شاخه ها چشم باز می کنند.

تو می گویی فصل دیگری در راه است

و من می گویم :بهار آمده؟

تو نگاه می کنی و یک دل سیر می خندی

و من  هر چه فکر می کنم

می بینم بهار در خانه ی قلب ماست

و تماشای گل های دامن توست که با آمدنت بهار را راهی خانه ی قلبم می کند

آن هم نه فقط سالی یک بار

که با هر بار گذرت از این چارچوب فصل خانه تکانی می شود

و خانه ی دل من بهاری . . .


تکنولوژی، کار را خراب کرده است!

قبلا که دلتنگ هم می شدیم ، نامه می نوشتیم . . . از لرزش دست و اشک های جا گرفته بر روی کاغذ ، عمق دلتنگی مان حس میشد !

اما حالا . . .

این تکنولوژی پر ادعا ، حتی توان انتقال اشک و لرزش دستمان را ندارد !

من با این شکلک های مصنوعی ، چگونه به تو بفهمانم که تا چه حد نــــیستی؟!

و

تو بدون لمس جای اشک ها و دیدن خط لرزانم ، چگونه حرفم را باور میکنی؟!

حس خوشنویسی ندارم! دستخط بدم را به دل تنگم ببخش .  .  .

۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۶

پیشاپیش سفرت بخیر . . .



سفر که میروی ؛ به قرآن ، در سینی نیازی نیست ، و نه به کاسه آب پر از گلبرگ ،

کاسه چشمان من کافیست ، جاده ها را خیس میکنم پشت قدمهایت تا رفتنت شگون داشته باشد و زود برگردی

چار قل از لبم نمیرود ، سلامت باشی و شاد آن روز که می آیی

آن روز که دیر مباد !

من همه ابرها را به آیت الکرسی میسایم تا قرآن باشند بر سرت

چه پیامک قشنگی است: دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت ، کی شود پیش قدمهای تو اسفند شوم . . .

سفرت بخیر . . .
۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۰

آرزویِ محال . . .

مدتهاست عادت کرده ام که با صداى تیک ، تاک ساعت در سکوت اتاقم خوابم ببرد ،

و من در حسرت . . . ،

که چه مى شود روزى لالایى تو جاى تیک ، تاک این ساعت را بگیرد ؟!

مى دانم ،

مى دانم، آرزوى محالى است . . .!

۱۷ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۲۶

بانوی شرقیِ من . . .

بانوی شرقیِ من . . .

تو خیره میشوی و من هراسان دل میبازم . . . تو تجلی میکنی و من کم کم رنگ میبازم . . . تو در من رسوب میکنی و من در ذهن فراموشی ها به خاک سپرده میشوم . . . تو تعالی زیباترین جلوه ی عاشقانه های منی . . . و من برده ی این احساس همیشه جاری در عروقم . . .  تو حرمت استواترین ایستادگی های ثبت شده در تقویم دلدادگی ات  . . . و من افسار شده در رقبه ی تو . . . تو حامی جان و مال و عِرض و شرف منی و من معتکفی در پستوهای حریم تنهایی تو . . . تو جرعه جرعه عشق میطلبی و من سبو سبو به کامت لبریز میشوم . . .

ای حامی تکیده گی هایم . . . ای سروَر خمیده گی هایم . . . ای تجلی ربانیت روزگارم ؛ که رب البیتی چون ترا سزاوارترینم . . . در عـُرف و شرع ؛عارفانه و شاعرانه سلب اختیارم نمودی که اُسوه ی اقتدارم باشی ؛ و هستی . . . هستی ام را هستی بخشیده ای . . . و هوشیاری ام را مستی . . . سلطنتت را بر پهنای مملکت قلبم حاکمیت میکنی . . . پس نگاهت را از این همیشه مملوکت باز نگردان ..

پ.ن: دلتنگِ عاشقانه هایت هستم بانو . . . دوستم داری؟

۱۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۰

فکر دوباره آمدنیم . . .


همیشه در دل همدیگریم و دور از هم

چقدر خاطره داریم با مرور از هم

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم

نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم

تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم

اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم

نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی

بخوان که پاره شود بند های تور از هم

نه ، مثل ریل نه . . . فکر دوباره آمدنیم

شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

پ.ن : منتظرت خواهم ماند . . .

۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۷

خلوت . . .

گاهی افکارم انبوهی از کلمات می‌شوند در پروازی بی‌فرود

گوشه‌ای می نشینم و به آسمان قلبم چشم می‌دوزم در انتظار نم نم باران

که بیاید و این شهر غبارآلوده را اندکی امید دهد . . .

و آرامش

اینطور زندگی را عاشقانه دوست دارم

من و خودم و او که همه را می‌داند در گفتگویی بی‌کلام

و درددلی صمیمانه . . .

اما نمی‌گذارند

با قلبم که خلوت می‌کنم ، از من حرف زدن می‌خواهند

وقتی که حرف می‌زنم همه‌ی آن چیزی را گفته‌ام که نمی‌خواستند بشنوند

من از گفتن درمانده‌ام

بگذاریدم به حال خود

مرد گاهی خلوت می‌خواهد

خلوت . . .

پ.ن: دوستت دارم و این را به خدا هم گفتم . . .


برایت غزلی دوباره می سرایم
من که قافیه ام را به تو باخته ام
در این بازی روزها برایت غزلی بی قافیه می سرایم
از نگاه مبهم شب برایت می سرایم
از سرود بارانی که میدانی . . .
به رنگ همان آسمانی که میدانی . . .
با نوای نای شبان در خلوت همان بیابانی که میدانی . . .
برای تو که در افق های دریای عشق غرق شدی
و به من درس عاشقی دادی
حالا من برایت از دو سپید می سرایم
آن دو سپید که میدانی . . .
آن دو را برایم بخواه از همان خدایی که میدانی . . .
پ.ن:
رونوشت به تو که میدانی
سلام به تو
تو که عاشقی کردی
ای که آسمانها را غرق ژرفای نگاهت کردی . . .


ای به روی چشم من گسترده خویش . . . شادیم بخشیده از اندوه بیش . . . همچو بارانی که شویَد جسم خاک . . . هستیم زآلودگی ها کرده پاک . . . با توام دیگر ز دردی بیم نیست . . . هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست. . .

در این لحظه , در این ساعات , احساس پادشاهی را دارم که . . . بر سریر سلطنت خویش نشسته . . .  و  قلبِ ملکه ای که تمامی مُلک هستی از آن من است . . . و تو بلقیسی هستی که سلیمانش آن را به درگاهش خوانده . . . وه که چه خوشبخترینم . . . اگر تمامی دنیا را در کفه ای , و این لحظه را در کفه ی دیگر قرار دهم . . . همین یک لحظه به تمامی ملک سلیمانیم می ارزد . . .

لبخندی از رضایتی تام بر گوشه ی لبانم نشسته , احساس پروانه ای را دارم که به سبکبالی خویش مغرور است . . . آنقدر تازه ام از تو , که پنداری همین لحظه متولد شده ام . . . امروز را سوای تمامی عمرم در دفتر زندگی ثبت میکنم . . . که تو خود تاریخ هستی منی . . . شرمسارم که جز عشق و این احساس صادقانه تحفه ای ندارم که قابل حضورت باشد . . .

آه , صدایت . . . تمامی ارکان وجودم را تسخیر کرده . . . گویی که اسرافیل وار , نَفخُتُ فی الصور را برای دوباره زنده کردنم صیحه میکشد . . .

میدانستم وقتی خالصانه تمنایت کنم . استجابت میشوی به آستان دلداده گیم . . . بزرگوارتر از آنی که در کلمات من بگنجی . . . همین ترا بس که در حصار قلب َم , بانویی میکنی . . . و دیده و وجودم جزء تو را نمیبیند . . .

پ.ن: گرچه بهم نرسیدیم ؛ اما بدون بهانه تپش هایِ این قلب ، فقط تویی ... تو
دوستت دارم و این را به خدا هم گفتم . . .
پ.ن 2 : دلم هر روز برایت تنگ تر میشود . . . منتظر آن روزی هستم که بیایی وتنگ دلم بنشینی . . .

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۲

اما افسوس . . .

امروز بی تو با صبح طلوع خواهم کرد، ستاره بازی چشمانم باشد برای بعد.

امروز با دمی تمام خدا را به درون خواهم کشید، نفس های بریده بریده ام باشد برای بعد.

کنار دستان مادرم سجده خواهم کرد ،ناشکری های کودکانه ام باشد برای بعد.

میخواهم امروز پا به پای تمام کودکان شهرم شاپرکها را دنبال کنم ، این همیشه غرور ابلهانه ام باشد برای بعد.

بی تو میخواهم تا گوشهای فلک ترانه ی مهر بخوانم ، دل مرده گیهای حنجره ام باشد برای بعد.

امروز میخواهم برای زندگییم طرحی بریزم آبی رنگ ، ورق زدن این همه خاطرات سیاه باشد برای بعد.

از امروز میخواهم در زیباییهای دنیا غرق شوم ، همه چیز را در تو دیدن باشد برای بعد.

امروز میخواهم باز سفری کنم در خود ، خلاصه شدنم در تو باشد برای بعد.

بی تو هم میشود پر پرواز داشت ، این اسارت زمینیم باشد برای بعد.

میخواهم بار دیگر خودم را سیر تماشا کنم ، منظره بودن تمام وقت تو باشد برای بعد.

بی تو هم میشود جاده های آفتابی زندگی را پیدا کرد ، نذر و نیاز برای بازگشتت باشد برای بعد . . .

اما افسوس که نمی شود . . .

پ.ن: تا ابد دوستت خواهم داشت . . .

۰۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۴

مینویستمت به هفت خط عشق . . .

مینویستمت به هفت خط عشق در هزاره های دلداده گیم . . . غزل میشوی در هزاره ی اول , بر لبان دخترکان باکره ای که طعم بلوغ را گاز نزده اند و شرم در نگاهشان قرمزی گونه هایشان را منعکس میکند . . . پرستیده میشوی در هزاره ی دوم . . . مقتدر ترین در رویاهای زنانگیش نقش صبوری بر قامت انتظارش میزنی . . . میماند و متحول میشود که در هزاره ی سوم سیاهی چشمانت را در بهت نگاهم به نام عشق به ودیعه گذاری . . . آنجا که من اینبار از پای در آمدم , به افسون او , دیوانه خطابم میکنند . . . دیوانه ای که جز لیلی کس نمیشناسد . . . سروده میشوی در هزاران مثنوی . . . و به یُمن عشق من , جاودانه در تاریخ خط نویسان هر دو عالم هستی پذیرفته ی قـُرب میشوی . . .

هنوز هم از تو مینویسم تا آتشی شوم بر تندیس صلابتت ، و تو بانویی شوی ؛ که در تمنای وصالت ، پروانگی است در حرارت شمع شهوت های دنیوی سوخته و خاکسترت رنگ پریشان احوالی مرا جوهر شاعران عصرت کند . که طومار دلدادگیم در کُتب حکیمان آنجا که پادشاهان زمانت را به نگارش میسرایند تو هم تجلی کنی و هزاره ی چهارم عشق ثبت بر جریده ی حماسه نویسان شود . . . سوختی ولی خدایت آتشی سرد و گلستانی زیبا از حضورت تقدیم صحنه ی دلدادگی ها کرد که قلعه ی عشق دگر بار با نام همچو تویی معشوق حکاکی شد . . . و آبی سفید که خنکای دل شیرین صفتان باشد از احساس زمین جاری شد . . .

و فرهاد وار نقش ایثار و از خود گذشتیگی در تاریخ زمانه به ثبت رسید که باید از محبوب گذشت , تا دامن عشق به خودخواهی آلوده نشود . . .و هزار ی پنجم عشق در نگاه شیرین ابدیت گرفت . . .

مینویسمت ای زن به هفت خط عشق
. . . در قعر هر سکوت . . . با زبان بی زبانی . . . بر بی سطری اوراق دلدادگی ام . . . در چاه تنهاییم آنجا که ظلمت تنهایی سایه ای بر عزلتم انداخت . . . و صبورانه مرا به داشتنت میخواند . . . که چه باشی و چه نباشی . . . بر روشنای آفتاب یا در قعر تاریکی و ظلمات ؛ باز تو همواره صدر نشین قلب منی ؛ ای زن . . . و هزاره ی ششم پیشکشی عشقی میشود که نام تو رهگـــــــــــــــــذر در قلمروی احساسم به هفت خط زیبای عشق نگارش شود بر ستون استقامتم , که تو در این هزاره آزادیت حکم میکند این چله نشین عشق را که در هر زمان همتایی نداشت . . . و هماره سوگلی قلب عشاقش میبود شریکی برایش انتخاب کنی از نوعش . . . شرع را میخی کنی که با خط دُرشت مسماری هزاری هفتم را اینگونه رقم زند که بنویسد آزادی . . . و من هنوز اشک را مینویسم , اینبار نه از سوختن ها و تنهایی و قعر چاه . . .

پ.ن: ملکه زیبارویِ من ؛ تا ابد دوستت خواهم داشت . . .