.:: چرت نویس ::.

گاهی سکوت عاشقانه ها ، در دلت غوغا به پا می کند . . .

.:: چرت نویس ::.

گاهی سکوت عاشقانه ها ، در دلت غوغا به پا می کند . . .

درباره بلاگ
.:: چرت نویس ::.

نگاه پر از حرفم را کسی ندید . . .

یا شاید کسی نخواست ببیند . . .

پس همه ی حرفها نوشته شد . . .

و شد "چرت نویس" . . .

آخرین نظرات
  • ۲۳ آذر ۰۰، ۰۸:۱۰ - احمد تبریزی
    عالی

۸۵ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۲

دلم تغییر می خواهد . . .


دلم تغییر می خواهد

و عشقی سیر می خواهد

تو را در خواب می بینم

دلم تعبـیر می خواهد . . . دلم باران

دلم دریا

دلم لبخند ماهی ها

دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور

دلم بوی خوش بابونه می خواهد . . . دلم یک باغ پر نارنج

دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار

دلم صبحی

سلامی

بوسه ای

عشقی

نسیمی

عطر لبخندی

نوای دلکش تار و کمانچه

از مسیری دورتر حتی . . .

دلم شعری سراسر دوستت دارم

دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد

دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند

دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد

دلم تو را می خواهد . . . دلم تغییر می خواهد . . .

۳۰ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۱

شب از نیمه گذشت . . .


شب از نیمه گذشت

و خواب

در چشمم

شکست

اشک برد جام را

در خیال با تویی

در جامهای پیاپی

من جان میدادم

تو به لذت ره میبردی 

و مرگ مرا بازی می کردی

ای غافل از من

من عاشقانه جان به جامهایت میدادم . . . حسین

۲۹ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۳

چقدر ساکتی . . .


سرت که درد نمی آید از سوالاتم؟

مرا ببخش که این قدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاریست در خیالاتم؟

بگو به من که همان آدم همیشگی ام؟

نه . . . مدتیست که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم؟

درست از آب درآیند احتمالاتم

تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام

تو اتفاق می افتی ، من از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی "حتما" از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مرا ببخش که این قدر بی مبالاتم . . .

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۸

میگذری . . .

میگذری

که بگذرم

نگذشتم

هستم

ای رفته دریاب

تنهایی فرسوده شکیبایی را

به آتش کشیده اندیشه را

که در خماری کشت طاقت را

شاید ندانی

کین جام

دیگر سرم گرم نمی کند

آه ای خدا ، اینبار باش

سخت تنهایم . . . حسین . . .

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۹

رد شدن . . .

چطور شروع کنم چه سخت است شروع بحثی که پایان یافته

داستانی دارم

مثل همیشه یکی بود و دیگری نبود

از قضا قاصدکی هم صحبت افتابگردانی شد

بحثشان شیرین بود لحظات زیبا بود خاطرات ماندنی

تا سرو کله وابستگی ها پیدا شد

قاصدک میدانست که همه هستی گل عشق او خورشید است

و خوب میفهمید گر نباشد عاشق  خورشید فردایش به غم خواهد نشست

پس چو این میدانست

ترک گل کرد و پرید اوج گرفت تا به افق

همه امیدش اما گل ماندن او بود

اینکه شاداب باشد

گل بماند نه به عمر بلکه به ذات

کوله بار دلواپسی اش سنگین بود

کنج دیواری نشست

باز بر بی کسی خود خندید

و دگر باز نگشت . . . !

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۹

طعمِ غریبی . . .



باید غریبی را چشید

طعم و مزه اش

وصف ناشدنی است

خصوصا وقتی بدانی

قریبی در این غریبی است!

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۵

آنقدر . . .



من آنقدر با تو بوده ام

که از بودن کنار دیگران سردم می شود!


من در این دورهای خشک ، مدام سر میخورم و می افتم

عجب یخبندانیست . . . جایی که تو هستی هم سوز دارد؟

خواستم بدانی من تمام سعیم را کردم، سینه ام را گرم گرفتم، هم با لباس هم با بغض . . .

اما اگر این سوز سرما رسیده به تو ببخش که زورم نرسید . . .

و ببخش که این زمستان را حدس نزده بودم تا بر سردر دلم بنویسم با لباس گرم وارد شوید، داخلش هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .

۲۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۱

تب کرد . . .

شب بود مویت را که باران دید تب کرد
چشم تو را تا شاه عرفان دید تب کرد

رد میشدی از کوچه با حجب و حیایت
مردی علی الظاهر مسلمان دید تب کرد

انگیزه بی دینی ام را بیشتر کرد
کفر نگاهت را که ایمان دید تب کرد

فرمانروایی تو پایانی ندارد
ملک تو را تا که سلیمان دید تب کرد

پشت حجاب ابر بودی, صبح زودی
خورشید مویت را نمایان دید تب کرد

روی تو را یک بار از آیینه آن هم
زیباترین بانوی دوران دید تب کرد

افتاد راه تو به قبرستان و دیدم
تا سایه ات را جسم بی جان دید تب کرد

یک روستا بودند خاطر خواه چشمش
با من تو را تا دختر خان دید تب کرد

سرما و گرمای هوا دست نگاهت
حتی زمستان بود تهران دید تب کرد


این چه احساس عجیبی است که در دل دارم؟
چند وقتی است که با عشق تو مشکل دارم

گاه زل می زنی و گاه به من می خندی
این چنین است که عشقی متزلزل دارم

بنِشین . . . حوصله کن . . . اوّل راهیم هنوز
مثل این مسئله بسیار مسائل دارم

پلک می بندی و بخت همه را می بندی
سهم من چیست؟ . . . از این بخت چه حاصل دارم؟

شهر نو می شود . . . انگار دلم در طرح است
آخرِ کوچه ی بن بستِ تو منزل دارم

آنقدَر پُر شده از خاطره هایت ذهنم
در دلم حسرت یک سکته ی کامل دارم

ساده می خندم و تو ساده به من می خندی
این چه عشقی است که در دلْ منِ جاهل دارم؟

سایت در سایت به دنبال تو می گردم . . . آه
مدّتی هست که اینترنت شاتل دارم

با تو چت می کنم و راه مرا می خواند
مشکلی نیست . . . بمان . . . من خطِ رایتل دارم

می روم تا نشود دیر کلاسم . . . یا حق!
صبح ها . . . ساعت ده . . . درس انتگرال دارم

۲۵ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۴

گاهی اوقات . . .

گاهی اوقات

حسرتِ تکرارِ یک لحظه

دیوانه کننده ترین

حس دنیاست . . .

۲۴ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۷

دیگر . . .



دیگر . . .

نه من نه این واژهای ناقص

دیگر

نه من نه این فریادهای اشک

دیگر از تکرار شعرهایم خسته ام

از این قاب تهی خسته ام

خسته ام بــانــو

از این لحظه های بی لبخند

دیگر چه فرق میکند بودنم

من می روم با قلم هایم قایقی بسازم

مگر چه می شود که نام مرا کسی بخاطر نیاورد؟

یا اصلا نداند که کدام شاعر دلشکار

از "بانو"  افسانه ای ساخت ؟

من که خوب می دانم

پسرک بازیگوش

با شعرهایم موشکی خواهد ساخت

و آنرا به باد خواهد داد

دیگر چه فرق میکند بروی کاغذها

چه بنویسم

دلم را ، دردم را

ترا . . .

پ.ن: بانوی من ، زندگی من ؛ چیزی بگو . . . دارم میمیرم . . .
۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۹

تو را . . .


تو را اساسى دوست دارم . . .

نه تنها اساسى . . .

مدنى،کیفرى،جزایى،اساسى،

فقهى،اصولى،حقوقى،عمومى،خصوصى،

بین المللى،داخلى و . . .

به تمام شیوه ها دوستت دارم . . .

۲۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۲

همه جا هستی . . .


 همه جا هستی . . .

در نوشته هایم

در خیالم . . .

در دنیایم . . .

تنها جایی که باید باشی و ندارمت ، کنارم است . . .

۲۳ دی ۹۳ ، ۰۹:۱۹

خبرنداری!

عادت کرده‌ام فاصله‌ها را با ثانیه‌ها اندازه بگیرم.

گاهی هوای دلخوشی‌ چه سنگین می شود!

عادت کرده‌ام چشمانم را به روی انتظار ببندم .

خبر نداری ،

آنقدر آبستن حادثه شده‌ام که هر آن می ترسم اتفاقی‌ بیفتد ،

بی‌ آنکه دستهایم در دستهای تو باشد .

می ترسم لحظه‌ ای که از شوق تو مدهوش می شوم ،

هنوز بین نگاه ما چند ثانیه‌ای فاصله باشد .

تو جای من باشی‌ ، بار سنگین تحمل را کجا زمین می گذاری؟

۲۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۶

هیچ کس، شبیه تو نیست !

همین چند روز پیش

فکر می کردم

می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم

از همین چند روز پیش

هیچ کس ، شبیه تو نیست!

۲۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۳

خم می شود . . .

سرم را نه ظلم می تواند خم کند . . .

نه مرگ . . .

نه ترس . . . !

سرم ، فقط برایِ بوسیدنِ دست هایِ تو

خم می شود . . .

۲۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۲

چیز دیگری نمی خواهم . . .

چیز دیگری نمی خواهم

شاید فقط سهمم را !

از آغوش تو . . .

که روزها به جنونم می کشد

شب‌ ها شاعر . . . !

۲۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۸

آغوش تو که باشد . . .



آغوش تو که باشد،

-مهربانی اش را می گویم-

زمستان را هم به سُخره می گیرم

بی هیچ ترس و تردیدی

از اینهمه سرمایی

که حتی نفس در سینه می خشکاند . . .!
۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳

منتظرت نشسته ام . . .

منتظرت نشسته ام . دستانم را "حا" میکنم و قلم را محکم میانش فشار می دهم:

و زمستان من امروز گرم است . . .

اگر سال ما از پاییز آغاز شده باشد، اگر پاییز، بهار ما باشد، اکنون تابستانی ست که خورشیدی چون تو در آسمانش می تابد.

نشسته ام و دارم نگاه میکنم به این درختان بی برگ. نمیدانم حالا آن برگ ها کجا هستند، کجا رفتند. اما میدانم هرجا که باشند

شیرین ترین خاطره عمر کوتاهشان ، ابرازِ احساساتمان به یکدیگر است . . .

شاید اکنون میان باغچه افتاده باشند شاید آب به دور دست ها برده باشدشان شاید هم پایین پای درختی افتاده باشند . . .

اما هرکجا که باشند می دانم که قصه پرسه و قدم زدن هایم را برای همه تعریف خواهند کرد . . .

فراموش نمی کنند صدای هق هق هایم را

و همه خاطرات من را تعریف خواهند کرد برای برگ های نورسی که در بهار جوانه خواهند زد . . .

برایشان تعریف می کنند و آن وقت همه ی آن برگ های جوان منتظر پاییز خواهند ماند . . .

منتظر دستهای بهم گره خورده مان . . .

منتظر مثل من . . .

منتظر مثل همین حالا !

۲۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۶

توقف ممنوع . . . !



دور تا دورم خط قرمز کشیده ام

وقتی تو در کنارم نباشی

در نزدیکی من

هر که میخواهد باشد

توقف ممنوع . . . !
۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۹

این چشم های توست . . .



این چشم های توست

که هر بار می خواهد

شعری تازه

از رویاهای من بدزدد

این بار اعتراف تازه ایی برایت آوردم

نام من

جای چشم های تو را

زیر تمام شعر هایم تصاحب کرده است . . . !
۲۱ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۰

از تو چه پنهان . . .

از تــــو چه پنهان ،
گاهی آنقدر خواستنی می شوی
که شروع می کنم
به شمارش تــک تــک ثانیه ها
برای یک بار دیگر رسیدن ،
به تو . . .

۲۱ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۶

همه دوست دارند . . .

همه دوست دارند چشمهایشان را بگشایند و آنچه دوست دارند ببینند و در این حسرت، اندوهگینند. اما من نه هر لحظه که چشمهایم را به روی تمام دنیا می بندم تو را میبینم. به شادی حضور همیشگی ات در تک تک سلولهای روح و جسمم دنیا را از چشم تو نگاه میکنم و همه چیز دلپذیر میشود. دنیا را آنطور که هست می پذیرم و می بینم زیرا تو با منی یگانه ام …

۲۱ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۰

اما . . . اگر . . . شاید!

اما . . . اگر . . . شاید!

اما گناه من نبود

اگر تو را برای من نوشتند

شاید من اشتباه می کردم

اما اگر شاید نبود

حتما گناه من نبود

تو را با فاصله

برای من نوشته بودند . . .

۲۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۵۹

چه حسِ بی خودی . . .



چه حسِ بی خودی . . .

حس می کنم بادبادکی سرگردان در آسمان زندگی ات شده ام . . .

که با هر نسیم و باد و توفانی که

می وزد ، این طرف و آن طرف کشیده می شود . . .

پ.ن:
بادبادک وقتی اوج بگیرد و روی بالِ بادِ ناموافق
 
سوار شود ، هرگز به زمین نمی اُفتد . . .
۲۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۲

زمستان . . .

زمستان یعنی

تو رفته ای

بهارِ باغِ دیگری شده ای . . .

۲۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۷

حالم را نپرس . . .


حالم را نپرس

نگذار دروغ بگویم خوبم

خیالت راحت می شود

و من تنهاتر می شوم

کمی نگران من باش

نگرانی تو حال مرا خوب می کند . . .


وصیت نامه ات را نوشته ای . . . ؟!

ساکت را بسته ای ؟!

اگر فکر می کنی پشت این عمارت های زیبایی که زنده ها ساخته اند برای غفلت از حقیقت آنچه زیر سنگ قبر ها در جریان است ٬ به همین چشم نوازی است خیلی در اشتباهی . . .

مرگ همین حوالی است  . . .

۲۰ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۴

خوشبختی . . .

 

خوشبختی ، نامه ای نیست که یکروز، نامه رسانی ، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی ، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر . . . به همین سادگی ، به خدا به همین سادگی ؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر . . .
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم  . . .
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است  . . .

 

 

 
۲۰ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۸

من . . .

من . . .

دست از سرت برنمی‌دارم

تا وقتی که آرام
. . .

یزاریش

روی شانه ام .


هیچ می دانستی

زیباترین عاشقانه‌ای که برایم گفتی

وقتی بود

که اسمم را با «میم» به انتها رساندی

۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۱

باران که می‌ بارد . . .


باران که می‌ بارد

تمام کوچه‌ های شهر

پر از فریاد من است

که می‌ گویم :
 
من تنها نیستم

تنها منتظرم !

تنها . . .

۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۴

اتفاق های خوب . . .



بیا و دستِ


اتفاق های خوبِ


زندگی ام را


بگیر؛ تا بیفتند . . . !

۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹

بهار در راهست اما . . .


بهار در راهست اما

من بهار را بی تو دوست ندارم

عشق زیباست اما

من عشق را بی تو دوست ندارم

 نفس کشیدن واجب است اما

من نفس کشیدن را بی تو دوست ندارم

زندگی قشنگ است اما

من زندگی را بی تو دوست ندارم

عزیزم تنها تو را عاشقانه دوست میدارم

بانو روزت مبارک . . .

۱۸ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۱

بانو امروز روز توست . . .


بانو امروز روز توست


و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم


که تو خلق شده ای برای من


تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی


تولدت مبارک . . .

۱۸ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۱

روزِ تو . . .

امروز روز توست ، و من

  تمام دلتنگیهایم را

به جای تو

 در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

تولدت مبارک . . .

 
۱۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۲

طلایِ سیاه . . .


گذشت آن زمانی که

نفت را طلای سیاه می گفتند ،

این روزها طلا تویی . . .

سیاه هم چادرت . . . !

۱۷ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۶

سکوت پشت پنجره . . .


حال این روزهایم بسان کلافی‌ست سردرگم . . .

پنجره‌ی اتاق را باز می‌کنم و مثل هر روز به تماشای درختان آن‌سوی خیابان می‌نشینم. برگ‌ها با دستان نوازشگر باد در رقصند
. . . کنجشکَکان عاشق مثل همیشه، پر هیاهو در جوش و خروشند و سمفونی دل انگیز زندگی در این هیاهوی به ظاهر مبهم گنجشک‌ها . . .کمی آن طرف‌تر، قمری‌های دوست داشتنی مثل همیشه آرام، کف کوچه را در جستجوی قوتی ناچیز کند و کاو می‌کنند و زندگی، شاید همین است: رقص برگ‌ها، هیاهوی گنجشک‌ها و تکاپوی قمری‌ها در خلوت بی عابر کوچه . . .


پنجره را می‌بندم . . . و نگاهم هنوز آن‌سوی شیشه‌های غبار گرفته است. خیره شده‌ام: به دورها، به کوهها به قله‌ها . . . و زمین گویی از حرکت ایستاده! حالا دیگر سکوت اتاق با سکوت پشت پنجره یکی شده. انگار اصلا از اول همین بوده: سکوت و سکون! گنجشکی نبوده، هیاهویی نبوده و برگی نرقصیده! به تو فکر می‌کنم . . . به تو که روزی آرام دل بی‌قرارم بودی. به تو که باید باشی و نیستی. تو نیستی و من هر روز، سکوت سنگین پشت پنجره را با گنجشک‌ها، قمری‌ها و چنار پیر کوچه قسمت می‌کنم.

۱۷ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۹

رفراندوم . . .

بارها رفراندوم چشمهایت

به من ثابت کرد

مرا می خواهی !

حالا بگذار

زبانت

حاشا کند !

۱۶ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۳

شب است و دلتنگ توام . . .


شب است و دلتنگ توام . . .

باید منتظر صبح بمانم

صبح شود برای ابرها تعریف خواهم کرد

دیشب بر من چه گذشت

راستی تو این را هم نمی دانی

ابرهای اینجا برای سازهای ناهماهنگ دل من می رقصند

من از خود فارغ می شوم

نگاه می کنم
. . . نگاه می کنم

آرزو های تکراری

ای کاش بر روی آنها خانه ایی داشتم

از آن به تو نگاه می کردم و تنها به تو

تنها به تو . . .

۱۶ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۶

به خواب می سپارم . . .

به کسی که عاشق توست

بگو

هر روز

با زیباترین تعابیر جهان

بیدارت کند ،

من اینجا هر شب

تو را

با زیباترین تعابیر جهان

به خواب می سپارم . . .

۱۶ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۱

مرا کم دوست داشته باش . . .

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

کمتر دوستم بدار

تا عشقت ناگهان به پایان نرسد

من به کم هم قانعم

و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد

من راضی ام

دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است

بگو تا زمانی که زنده ای، دوستم داری!

و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم . . .

۱۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۵

هوس کرده ام . . .


هوس کرده ام

زنگ در تمامی دفاتر قبول آگهی را

به منظور ارسال پیام تبریکی

بفشارم

و سفارش کنم

با فونت درشت

به هموطنان عزیز تبریک بگویند:

که من

گم شده ام

بی ردی از راهی

که به دست های تو می رسید

۱۵ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۵

تولد بهانه ای ست . . .



تولد واژه ای است در پی معنا شدن

مفهومی است در تب و تاب رسیدن

تولد گاه بهانه ای ست برای دلتنگ خود شدن

شانه ای ست برای جستجوی خویش

تولد گاهی بهانه ای ست برای یک جمع دوستانه

برای چند لحظه با هم خندیدن

برای خرید یک شاخه گل

برای جاری شدن یک قطره اشک

و کشیدن آهی از سر دلتنگی

تولد علامتی است پر معنا در سر رسید زندگی ما

گاه بهانه ای ست برای نوشتن یک متن یا سرودن یک شعر

تولد گاه بهانه ای ست برای فریاد بودن

رهایی از پیله تنهایی

و اندکی به دنبال خود گشتن

تولد مفهومی ست ناپیوسته در زندگی امروز ما

و تولد بهانه ای ست برای نوشتن یک متن با دستان من

برای تبریک به بانویی که مهرش در دلم جاودانه و ماندنی ست . . .
۱۴ دی ۹۳ ، ۱۹:۰۳

در انتظار توام . . .

در انتظار توام

در چنان هوایی بیا

که گریز از تو ممکن نباشد

تو

تمام تنهایی‌هایم را

از من گرفته‌ای

خیابان‌ها

بی حضور تو

راه‌های آشکار جهنم‌اند . . .

۱۴ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۰

دلتنگی ام . . .



تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت ،

دلتنگی ام را به باد می سپارد . . .
۱۳ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۶

می ترسم . . .



می ترسم

نه مثل دیوانه از بچه ها

نه مثل بچه ها از دیوانه

می ترسم

کسی نه خودت را

که دوست داشتنت را

از من بگیرد

که این روز ها . . .
۱۲ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۸

آفتاب . . .

در من

آدم برفی ای ست

که عاشق آفتاب شده . . .

و این خلاصه ی

همه داستان های عاشقانه جهان است . . .

۱۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۰

حرف های تلخ . . .



این که به تو نمی‌ رسم حرف تازه‌ ای نیست

مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم
که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند !
این که دیگر برایِ‌من نیستی و من بیهوده این لحظه‌ های خسته ملول را انتظار می‌ کشم
تا شاید فردایی بیاید که تو برایِ‌من شوی
چیز کمی نیست
و تو هیچ گاه برنمی‌گردی تا ببینی
اینکه هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را
به سوگ نشسته‌ ام و لحجه دروغین نفرتم روی لحظه‌ های خوش گذشته‌ام چنبر زده
درد کمی نیست
خورشید هیچ گاه در سرزمین یخ‌ بندان قلب تو طلوع نکرد نتابید
و دریاچه قطبی چشمان تو را آب نکرد
هیچ پرنده ای روی شاخه‌های دلت ننشست، نخواند و نپرید
و من بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم ؟! . . .
۱۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۹

این روزهایم . . .

شب که می رسد به خودم وعده می دهم
که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت . . .
صبح ، فرا می رسد و نمی توانم بگویم
رسیدنِ شب را بهانه می کنم
و باز شب می رسد و صبحی دیگر
و من هیچوقت نمی توانم حقیقت را به تو بگویم
بگذار میان شب و روز باقی بماند که
چه قدر دوستت دارم . . . !

۱۰ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳

می دانم

می دانم

دیگر برای من نیستی ! اما . . .

دلی که تنگ باشد این حرف ها را نمی فهمد . . .

۰۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۰

عاشقانه ها برای توست . . .


عاشقانه ها برای توست . . .

اصلا انگار بودن تو که درمیان باشد همه واژه ها دست به" یکی" می کنند . . .

که هر چه زودتر جلوی تو و دوست داشتن هایت قد علم کنند . . .

وای که اگر بیایی . . . چقدر بودن هایت خوب است . . .


پ.ن : هنوزم "یکی" هستی برای من؟. . .

۰۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۷

تگرگ . . .

تگرگ

اصلن یادت می افتد . . .

اشتباهی انتظار را

روی در خانه ام محکم بکوبی

در دلم طوفانِ دلتنگی وحشتناک به پاست . . .

۰۹ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۱

اشتباه من این بود

اشتباه من این بود
هر جا رنجیدم ؛ لبخند زدم
فکر کردند درد ندارد ،
سنگین تر زدند ضربه ها را . . .

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۹

بانو . . .


دوری تو چشم مرا تر می کند بانو
دل را اسیر داغ دیگر می کند بانو

دنیا نباشی یک دقیقه , می کند با من
کاری که گربه با کبوتر می کند بانو

هر روز خود را چشم من تا صبح روز بعد
در حسرت لبهای تو سر می کند بانو

تا چشم در چشمت شدم دست دلم لرزید
جادوی چشمان تو محشر می کند بانو

ماهی و این چادر سیاهی که به سر داری
زیبایی ات را صد برابر می کند بانو

استاد باشی یک شبه طفل دبستانی
هر چه به لب آوردی از بر می کند بانو

زلفت اگر پیدا شود از زیر ابر شرم
ماه از خجالت روسری سر می کند بانو

حتی به شوخی هم نگو از عشق بیزاری
ساده است این دل زود باور می کند بانو

حالم خراب است و امیدم خنده های توست
اوضاع دل را عشق بهتر می کند بانو

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۱

نحوه ابراز . . .



به قول خسرو شکیبایی:
حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن . . . !
میدانی
هر قلبی "دردی" دارد . . .
فقط
نحوه ی ابراز آن متفاوت است!
برخی
آن را در چشمانشان پنهان می کنند
و
برخی در لبخندشان . . . !
۰۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۹

بی نظمی . . .


مادربزرگ می گفت:
قلبت که بی نظم زد
از همیشه عاشق تری . . .
اشکت که بی اختیار ریخت
از همیشه دلتنگ تری . . .
شبت که با درد گذشت
فکرت از همیشه درگیرتر ست!

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۸

خسته ام !

خسته ام !

اما تحمل می کنم . . .

خدایا روزگارت با من و احساسم بد کرد . . .

۰۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۰

نفس . . .


مهم نیست

عمر

"کوتاه" باشد ، یا "بلند"

مهم ، نفس هایی ست

که با تو "کوتاه"

و بی تو "بلند"

کشیده می شود

۰۷ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۶

بیچاره حافظ . . .

مدام برایت فال می گیرم . . .

بیچاره حافظ . . .

نمی داند که تو ، دیگر ؛ قسمتِ من نشده ای . . .

مدام دلداریم می دهد . . .

۰۶ دی ۹۳ ، ۱۷:۴۲

چقدر دلگیرم . . .



چه‌ قدر دل‌ گیرم

قدر هوای دور و برم

و یا شاید قدر راه‌ های رفته

و یا به قدر کوچه‌ های بن بست

می‌ بینی که خودم هم نمی‌ دانم

چه‌قدر دل‌ گیرم

چند روزی‌ ست به اشتباه

جیب‌ هایم را گشته‌ ام

لای کلمات خاک‌ خورده را هم سرک کشیده‌ ام

گذرنامه‌ ام را به امید آن‌ که پیدا کنم

سفرم را به سوی تو

ورق زده‌ام

حتی گاهی آرام و در سکوت نشسته‌ ام

خیلی بی‌ صدا و بی‌ حرکت

مثل طعمه‌ ای بی‌ خبر

خیلی معمولی نشسته‌ ام

تا شاید باز هم مثل همیشه تو حمله کنی

تو هجوم بیاوری

و یا مثل گاه‌ گاهی ، در لحظه‌ ها بخزی

اما انگار خبری نیست

انگار باید پوسید در این بی‌ خبری

در این عمق ِ تاریک ِ بی‌ وزنی . . .

چه‌قدر دل‌ گیرم

نمی‌ دانم چه‌ قدر

اما واضح است وقتی حرف می‌ زنم

در هر کلمه‌ ی که از گلو بیرون می‌ آید

اندکی دل‌ تنگی ، پنهان شده است

وای که چه‌ قدر حرف می‌ زنم

چه‌قدر می‌ نویسم

به امید این‌ که شاید دوباره خیال کنم هستی

اما خب نمی‌ توان ندیده گرفت

حضور سنگین و ساکت و مبهم دل‌ تنگی را اما نمی‌ توان ندیده گرفت

سطح خالی عکسی را

روی این دیوار . . .

۰۶ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۰

سیب . . .


ای سیبِ وسوسه انگیز باغهای بهشت
جز با وضو نمی شود اسم تو را نوشت

جز با قوام  عشق تو کی بند میشود
   در شهر عاشقان جهان ، خشت روی خشت؟

  تقدیر من ببین که شدم روی این زمین
پابند عشقِ دلبرکیِ آسمان-سرشت

 آیین من به غیر پرستیدن تو نیست
در دیر و مسجد و حرم و معبد و کنشت

من عاشقم ، نتیجه برایم ملاک نیست

حتی اگر همیشه فراق است ، سرنوشت . . .

۰۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۷

درد یعنی . . .

درد یعنی:

دلم برایت یک ذره شده

اما

هیچ غلطی نمیتوانم بکنم . . .!

۰۴ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۹

به افتخارِ تو . . .


احساسم را تسخیر وجودت کرده ای

واژه واژه شعرهایم‎ شده ای

امروز به افتخار تو

از تو

از احساس عاشقانه با تو بودن مینویسم‎

تا شاید بخوانی و لبخند بزنی

و باز ‎بگویی تو هنوز دیوانه ای ‎

و من عاشق همین دیوانگیهایت شدم ‎. . .

۰۳ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۶

آیا ما ولایتی هستیم . . .

تو گفتی "عدالت اجتماعی" و ما حتی از حال و روز همسایه غافل ماندیم . . .

تو گفتی "وجدان کاری و انضباط اجتماعی" و ما گاهی یواشکی چراغ قرمز ها را نادیده گرفتیم . . .

تو گفتی "انضباط اقتصادی" و ما گاهی در مورد اموالمان حساسیت به خرج ندادیم که صد در صد حلال باشند . . .

تو گفتی "نهضت خدمت رسانی به مردم" و ما نهضت خدمت رسانی به جیب خودمان را اجرا کردیم . . .

تو گفتی "همبستگی ملی و مشارکت عمومی" و ما حتی در خانواده خودمان رای دیگران را مقدم بر رای خودم ندانستیم . . .

تو گفتی "نوآوری و شکوفایی" و ما حتی در یک تحقیق ساده دانشگاهی خلاقیت به خرج ندادیم و مطالب را کپی پیست کردیم . . .

تو گفتی "اصلاح الگوی مصرف" و ما حتی هنگام مسواک زدن شیر آب را نبستیم . . .

تو گفتی "همت مضاعف و کار مضاعف" و ما حتی کاری را که بر عهده مان گذاشته شده بود به درستی انجام ندادیم . . .

تو گفتی "تولید ملی ؛ حمایت از کار و سرمایه ایرانی" و ما حتی حاضر نشدیم برای خانه خودمان یک وسیله برقی ایرانی بخریم . . .

تو گفتی "اقتصاد و فرهنگ" و ما حتی کار اشتباه دوست صمیمیمان را به او گوشزد نکردیم . . .

و ما از ولایتی بودن تنها یک ادعا داریم . . .

۰۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۵

انارِ آخرِ پاییز . . .

نمی دانم . . .

نمی دانم دل اناری ات

با خواندن کدام شعر فشرده می شود

دل من که مثل انار آخر پاییز

فقط با صدای " تو بانو " ترک بر میدارد . . .

۰۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۸

مُخدر . . .


درزندگی یک " مرد " ،

مُخدری ست به نام " زن " .

زنی که دوستش دارد . . .

نبودش ،

قهرش ،

دوری اش ،

خماری می آورد و آب می کند ابهت مردانه اش را . . .
۰۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۲۰

سرسنگین تر . . .


حالا که من

با تمام خودم

عاشق تو هستم

تو هم چادرت را کیپ تر با دست جمع کن . . .

سرسنگین تر می شوی

و بیشتر رو  بگیر

تا نبادا

چشمی را ربوده باشی

ولو به برق یک نگاه . . .

۰۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۸

الک . . .

روزهای عجیبی شده زمانه الک برداشته و سخت در حال الک کردن است

لحظه ای هم صبر نمی کند ! یک روز "چادر" را الک کرد

و امروز دارد "چادری ها"را الک میکند!

بانوی چادری دانه های الک زمانه ، ریز است

مبادا حیا و عفت و نجابتت الک شود و تو بمانی . . .

۰۳ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۵

چه بگویم . . .


چه بگویم . . .

درشهر دلم باز خبری نیست . . .

خیابانها خلوت
. . .

اسمان دلم باز غبارآلود
. . .

مه گرفته
. . .

کوچه های قلبم دلگیر
. . .

انگار سالهاست که خشم یک آتشفشان
. . .

مرا در سکوتی ابدی برده است
. . .

و اما
. . .

من
. . .

نفرین کرده ی کدامین قلب شکسته ام
. . .

دلم پرواز میخواهد
. . .

با بالهای خودم
. . .

در آسمان تو . . .

۰۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۵

هجومِ یک باره . . .



مثل خواب‌ گردی شده‌ ام
آواره
گاهی در خیابان
گاهی در آسمان
گاهی در خانه
چیزی می‌ بینم
و یاد تو می‌ افتم؛
حالتی‌ ست بین گریه و بهت
بین سکوت و فریاد
بین شادی و درد
حالتی‌ست بین  ِ
مرگ و زندگی . . .

۰۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۰

مراقب ِ من باش لطفاً!


نگذار در این زمستان خوابم ببرد

اگر بخوابم

می‌ میرم . . .

۰۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۹

. . .



در خیال که می‌ آیی

در خودم جا نمی‌ شوم

کمی آرام‌ تر بیا !

حواست به این فضای کوچک هم باشد . . .

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷

هوای تو . . .

امشب ؛
نه هوا خراب است ، نه حواسم پرت است
و نه کسی دلم را شکسته . . .

فقط . . .
کمی از من
هوای کمی از "تو" را دارد.

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۳

کلامِ مطهر . . .


 اگر به تو آموختند که پسرا شیرن، دخترا موشن؛ شهید مطهری به من آموخت زن و مرد متفاوت هستند و نباید یکسان باشند، چون ظلم به زن است یکسانی.

 اگر غیرت را دخالت معنا کردند و با حیا شدن را در صندوق کردن؛ شهید مطهری به من گفت غیرت، عشق مرد به ناموسش است؛ و حیا، احترام زن به خودش.

اگر گفتند که مرد میتواند زنش را بزند؛ اسلام به من آموخت که زن ریحانه است و مرد وظیفه دارد تمام اسباب راحتی و آسایشش را فراهم کند...

اگر به تو آموختند که بی حیایی زن برایش آزادیست و با چادر او را اسیر میکنیم؛ شهید مطهری در کتاب حقوق زن به من آموخت که حجاب امنیت است و بی حجابی اسیر دست مردان هوس باز شدن.

 اگر گفتند که زن عقلش نصف مرد است و نمی تواند به تنهایی در دادگاه شهادت دهد؛ شهید مطهری در کتاب حقوق زن به من گفت که زن احساسات و عواطفش دوبرابر مرد است و از این رو ممکن است در شهادت دادن دچار تزلزل شود.

 اگر به تو گفتند که دیه زن نصف دیه ی مرد است چون ارزشش کمتر از مرد است؛ شهید مطهری در کتاب حقوق زن به من آموخت که اگر مرد کشته شود برای اینکه همسرش فرزندان را در آسایش و دور از دغدغه معیشت بزرگ کند، دیه او دو برابر است.

۰۲ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۶

بیا و نگاه کن . . .



تو شعر باش

من می‌ شوم کاغذ

تو نقش ببند بر من

من تا سر حد پوسیده‌ گی

تا انتهای تکه‌‎ تکه شدن

تو را سخت در آغوش می‌ گیرم . . .

من همیشه عاشق ناشناس بودن ، بوده و هستم. دوست داشتم گم بود. یک موجود محو اما پرارزش و با اهمیت که کارهای خارق العاده بلد است و میتواند برای اطرافیان و محیط اش انجام دهد. اما افسوس. من زیاد هم ،‌یعنی آنطور که میل باطنی ام میخواست مفید باشم، نیستم. هیچ جا انگار متعلق به من نیست و هیچ چیزی انگار با من جور و من چفت و مال آن نیستم. همیشه آجر به دست ، در خیابان ،‌دانشگاه ، مهمانی ها و بین دوستان و گپ ها من در حال ساختن دیوار نامرئی ام بودم. و مدام به خودم تذکر میدادم که هی! مراقب باش . نزدیک نشو. چیزی نگو. لبخند بزن. مفید و گرم و دلنشین باش. اما برای دیگران . نه برای خودت. از خودت هیچ چیزی نگو. هیچ نشانه ای نده. هیچ مرزی را طی کن و اجازه عبور نده. خب،‌ این کلمات هیچ بویی از دلنشینی در خود ندارند مگه نه؟ من هم همین را ،‌همین اواخر فهمیدم. هیچ چیزی یک طرفه قشنگ نیست. شاید در ابتدا،‌خاص و کشش پذیر باشد اما خب ظرفیت ها هم یک اندازه ای است.




هیچ کس مثل من ساکت و کم حرف نیست. کتاب خوان و واقع بین نیست. انقدر منطق احمقش مداوم و بی وقفه در حال پردازش ریزترین و درشت ترین حرکات و گفتار آدم ها و تجزیه و تحلیل آن ها نیست. هیچ کس مثل من غمگین از موضوعاتی که حس میکند در آدم های متحرک و خندان و پرحرف و بی غل و غش رنگی از آن ها وجود ندارد ، نیست. هیچ کس مثل من انقدر سردرگم بین آدم خوب بودن یا آدم متمدن بودن و باکلاس بودن نیست. هیچ کسی مثل من انقدر عاشق نوشتن و انقدر ترسو از نوشتن نیست. حس هیچ کس بودن و تنها بودن حس ابلهانه و سمجی است که این روزها بدردنخورترین حسی است که لازمش دارم.

این هیچ کس ها ،‌ در اطرافم ،‌ در آدم های که دیدم و شنیدم نهفته است. شاید رد شوید و جمله کلیشه ای : ای بابا ،‌ اینم که از این حرف ها میزنه رو بگید و بعدش یه میفهمم مسخره که خودم خیلی استفاده اش میکنم بگید . من باید صادقانه بگم من هیچ وقت ،‌ هیچ چیزی ام شبیه آدم های یکنواختی که این دوره بسیار در وبلاگ ها و فیسبوک و توییتر و اینستاگرام ریخته ، نیستم . و صادقانه میگم که همه ی این سردرگرمی و سکوت ناشی از تفاوتی هست که دارم.
۰۲ دی ۹۳ ، ۰۹:۳۲

خوب است! . . .



صدای‍‌ت که می‌آید

پر می‌شوم از تو

پر می‌شوم از احساس تعلق به تو

چه‌قدر خوب است  ! .  .  .

۰۲ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۶

کاشکی کمی حرف می‌ زدی . . .



کنج ِ خیال ِ منی

و تکان نمی‌ خوری هیچ وقت

اما همیشه سر به زیر و ساکتی

این حضور  ِ ساکتت

این سکوت ِ حاضرت

این‌ها آدم را فرسوده می‌کند . . .

۰۲ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۴

آرزوهای زندگی . . .



خودت که هیچ

حتی رویای تو مثل سیبی بر بلندای  ِ شاخه‌ است

و من رهگذری

که چشم‌ هایش از حسرت پر می‌شود

دعا می‌کنم باد بیاید

دعا می‌ کنم شاخه‌ ها تکان بخورد

تا شاید بشود تو را در دست گرفت

و تو را بویید . . .

کار من از یکی بود ، یکی نبود گذشته است . . .
من در اوج قصه گم شدہ ام . . .
عشق یعنی :
یکی بود و یکی نابود !

۰۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۳

جز تو . . .

ﺟﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ؛
ﮐﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ . . .

۰۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۸

گیرباشد . . .


دلت که گیر باشد

هر روز

دلگیری  .  .  .
۰۱ دی ۹۳ ، ۰۷:۳۳

. . .

خستم ؛ همین . . .