امشب این چند خط بهانه ای میشوند تا از پیچ این حادثه عبور کنم . قرار بود به جای این همه دل دل ؛ دلداگی کنیم , که نشد . قرار شد کنار قلبهای چروک خورده مان جوانی کنیم , که نشد . مصمم شدیم برای آفتابی کردن این شبهای مهاجم , اما نشد .
قرار شد فاصله ها را تحقیر کنیم و پل بزنیم ما بین انزوایمان , که نشد . حکم کردیم ما را منظره کنند تمام پنجره های مه گرفته , اما نشد . قرار بود سر وعده ی عاشقی پشتمان نلرزد , که نشد . نصیحت کردیم تمام ابرها را که برای هم آغوشی ما را بهانه کنند , اما نشد .
قرار شد دخیل ثانیه هایمان را به نگاه های هم بدوزیم , که نشد . قرار شد از این من های پوشالی رها شویم و خلاصه شویم در هم , که نشد . مشتاق شدیم تا این دلشوره ها را شیرین کنیم , اما نشد . هم پیمان شدیم تا لمس بی واسطه ی آفتابی ترین تن , که نشد .
قرار بود تو بنشینی و من در شبستان موهایت پرسه ای مهتابی بزنم , اما نشد . مکلف شدیم جرعه جرعه صداقت را سیراب کنیم , که نشد . قرار شد عیادتی جاودانه کنیم از چشمهای هم , اما نشد . تو از متن رویا های کودکیم آمدی تا من مشق کنم همه ی اشتیاق با تو بودن را , که نشد .
قرار شد آنقدر پیشانیهایمان را به هم بچسبانیم تا رویای هم را خواب ببینیم , اما نشد . مقصد ما پیوند شاخه ی آرزوهایمان بود , که نشد . قرار بود در دستهای هم آسمان را خانه نشین کنیم , اما نشد . ما همه ی حسرتها را پشت سر گذاشتیم و پیمان بستیم تا پشت غربت هم اردو بزنیم , که نشد . ما میتوانستیم مثل سایه ها در هم ادغام شویم , اما نشد . قرار شد از این پاییز تا بهار هرم نفسهایمان را تقسیم کنیم , که نشد .
اما با خیالت . . .
پ.ن: شهابی را دیدم . . . آرزویم را بلند می گویم : "تو"
پنهانی عاشق بودن
در لفافه از عشق گفتن
این پاورچین پاورچین قدم برداشتن
این سایه بودن
بودن های لا ارادی و تظاهر به نبودن ها
شعر را هم آهنگ احساست قافیه دادن ها
با دست پس زدن و با پای پیش کشیدن ها
از مرز کلام گذشتن ها و در بهت و سکوت ماندنها
به غمزه ای به بازار ناز رفتن ها و به بهایش نیاز شدن ها
یعنی اینکه خریدار توأم و عاجز از ابراز . . .
پ.ن: بانو تا ابد دوستت دارم . . .
" دوستت دارم " واژه ای نیست که ترانه شود و زمزمه لبهای هر فارغ احوالی . . .
" دوستت دارم " کلماتی نیست ، در جوهر قلم هر نویسنده ای برای نگارش سطور کتاب هائی که قوت روزانه اش را حاصل کند . . .
" دوستت دارم " رویاهای خام یک جوان که بلوغ را تجربه میکند و دگرگونی احوالاتش را با آن به رخ میکشد، هم نیست . . .
" دوستت دارم " تاب وتب و بیقراری های هر "تارک الدنیائی " نیست که بیخیال از روزگاران و آدمیان تنها خویش بین باشد . . .
" دوستت دارم " چله نشینی فلان زاهد در پستوهای تنهائی هم نیست . . .
" دوستت دارم " توجهی ست ، که دیروز ترا خاطره کرده و امروز ترا حضوری داده و فرداهای ترا انگیزه . . .
پ.ن: بانو تا ابد بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت . . .
بانو حواست باشد . . . ! مرد تو پر است از حرفها و غصه های نگفته . . . گوش شنوای حرفهایش باش . . .
بانو حواست باشد . . . ! مرد تو اگر دلش تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه اش را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکرد تا آشیانی بسازد برایت با گرمای عشق . . . تنهایش مگذار . . .
بانو حواست باشد . . . ! مرد تو . . . مرد توست ؛ سالاری است از جنس خودت ؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت . . . به او اعتماد کن .. .
بانو حواست باشد . . . ! مرد تو شیفته ی زیبایی توست . . . مبادا زیباییت در پس پرده ی خستگی و تلاش روزانه ات پنهان شود . . . زیبا باش اما فقط برای او . . .
بانو حواست باشد . . . ! بزرگترین درد یک مرد شرمندگی او از نداشته هاست در کنار تو . . . درکش کن . . .
بانو حواست باشد . . . ! از دامن توست که مرد به ملکوت میرسد . . . بانو . . .
عزیز باش . . . فقط برای او . . .
پ.ن: بانویِ نامحرمِ قلبم ، دعایم کن تا به آن هدف برسم ، تا در دنیایی که سخت انتظارش را می کشیم ، به انتظارت بنشینم . . .
تا ابد بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت . . .
بی هوایی . . .
آدمی را خفه نمی کند . . .
گاهی،
هوایی شدن . . .
آرام آرام . . .
بدون ِ روسیاهی
خاموشت می کند . . .
وقتی تو نیستی . . . شادی کلام نامفهومی ست !
و " دوستت میدارم " رازی ست
که در میان حنجره ام دق میکند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت وآیینه و هوا . . .
به تو معتادند . . .
احساسم بر زیبائیش سنگینی میکند ، لحظه به لحظه بر ثقل این عشق افزوده میشود ، و وجودم لبریز از حسی که پنهان کردنش از دایره قدرتم خارج . . .
شمیم رایحه معطرش تمام این حوالی را پر کرده است ، فقط کافیست که طیف دلنشینش از کنار خلوتم بگذرد . تا دنیایم رنگ دیگری بخود گیرد و لبهایم به شکوفه تبسمی ، باز شود . . .
چقدر " دوست داشتنت " شیرین است ، باور کن قند در دلم آب میشود فقط با یک صدای مهربانت . . . زمهریر این زمستان سرد ، با لبخندت داغی دلپذیری را به وجودم منتقل میکند . . .
کاش ترا هم سهمی بود از این همه حس مطبوعی که از خواستنت در وجودم پا گرفته . . .
پ.ن: تا ابد بدونِ آنکه بدانی دوستت خواهم داشت . . .
میگویند که بوی عشق می آید . . . روز عشق می آید . . . حال و هوای عشق می آید . . . همین روزها . . . اگر آمد سلام مرا هم به عشق برسانید . . . " هپی ولانتاین "
تابحال ، از عسل ِ چشم کسی مَست شدی ؟!!
تا بحال ، عاشق ِ دیـوانـه ی سرمست شدی ؟
من همان عاشق ِ دیوانه ی سرمست ِ توأم!!!!
تـو بـه اندازه ی من پای کسی هـرز شدی ؟
وقتی از خلسه ی آغوش ِ تـو بر می گردم!!!!
تـو هم آشفته ی آن بوسه ی بی مرز شدی ؟
من که از دوری تـو تـار ِ دلم می لـرزد!
تو هم اندازه ی من این همه دلتنگ شدی ؟
هوس ِ خواستن ت ، مثل ِعسل شیرین است
تو بگو ، عاشق ِ این قلب ِ پُر از درد شدی ؟!
بزن باران
زمین لب تشنه تر از این نخواهد شد
هوای خانه ات مه دارد و سرد است،
بیا هم خانه ما شو
بزن باران ،
زمین تب کرده از احوال آدمها هراسان است
نشان ده روی سردت را ،
بیا طوفان و دریا شو
گلوی آسمان بغض است و دردش را نمیدانم
سرازیر از نگاهش شو، زمین غم را خریدار است
هزاران عاشق بیچاره دارد میگدازاند ،
برای عاقبتهاشان غمی دیوانه میخواهد
نمیدانی چه دلها با تو میگریند
نمیدانی . . . بزن باران
سریع و بیخبر لبریز شو،
فرصت نده
ما همه از چترهامان دیگر گریزانیم
بزن با منطق رگبار صحرایی
بزن باران . . .
تو هم عاشق شدی باران ؟
که از آن ابر پاره دل نمیبُری !
نمیدانی . . .
نمیدانی همین عشقی که دل بر مهر او بستی به زرق یک دم برقی رهایت میکند باران !
جداشو !
ما زمینی ها خاطرات دل گسستن در تو میبینیم
بزن باران، زمینی شو
زمینی دل نمیبندد . . .
شاید این برف بخاطر نگرانی تو نمی بارد . . . !
نمیدانم به آسمان از من چه گفته ای که اینگونه گرفته ست و اخم هایش باز نمی شود . . .
شاید ترس نبودن دستهای من، دستهای من تو را به التماس آسمان کشانده باشد که نبارد . . .
ترس از نبودن کسی که دستانت را "حا" کند، ترس از تنهایی آدم برفی درست کردن و غروب های سرد یک نفره لعنتی . . .
بگو که لباس سفید به تن کند زمستان . . .
بیش از این نگذار درختان از برهنگی شان خجالت بکشند.
بگو ببارد . . .
دستهای من هست . . .
جیبهای دو نفره من هست . . .
آغوش بدون واسطه ی من هست . . .
بگو برف ببارد . . .
در فنجان شاه صاحبقران برایم چای میریزد . . .
نگاه شاه "صاحب قرن" در مقابل نگاه ملکه "صاحب قلب" اصلا به چشم نمی آید . . . خاطرم پر است از خاطره ی خاطر خواهی هایم.
لبخندی میزند و درون فنجان چای ، قطره قطره قهوه می چکد از چشم هایش . . .
رندانه چادر قجری پوشیده است و چشمانش هم قهوه قجری تعارف می کنند، اما هوس بوسه های کشدار فرانسوی مرا پای میز عهدنامه می کشاند . . .
ترکمانقهوه ای امضا میکنم بین چشمان تو و لب های خودم . . .
حالا قهوه های فرانسوی هم از مستعمرات چشم توست . . . ! بانوی دو رگه ی قجری پوش . . .
پ.ن: من سال های سال از این خانه
بیرون نرفته ام که تو برگردی
یک بار هم که آمده ای مارا
مهمان به قهوه ی قجری کردی . . .
پ.ن2: بانو ، دوستم داری . . . ؟
وقتی منتظر باشی . . . یک روزت ، یک سال می گذرد . . .
وقتی منتظر باشی . . . خورشید حسود را باید به زور به خانه اش بفرستی . . .
وقتی منتظر باشی . . . ساعتت بیمار میشود . . . آرام آرام می رود . . . گاهی از جایش تکان هم نمی خورد . . .
او هم یک لجباز می شود . . . وقتی منتظر باشی صدای قلبت را می شنوی . . . او هم منتظر است . . .
من می نشینم وسیب ها را میشمارم . . . چند سبد سیب به آمدنت مانده است . . . ؟
با باران پاییز قرار دارم . . . قرار دارم هر وقت که بارید من را خبر کند . . . و من تو را و تو، دل را و دل، عشق را . . .
باران سر سلسله ی زیباترین پاییزانه هاست.. باران بر تخت سلطنت عاشقانه های پاییز نشسته است.
قرار دارم با باران پاییزی
و وقت این قرار آن هنگام که تو باشی ، باران قول داده ست به زیباترین شکل خواهد بارید.
تو را باید قطره قطره عاشق شد . . .
.
قرارمان با باران را فراموش نکنی!
اگر نیایی ، وقتی نباشی ، قرار باران می شود بی قراری من.
به تعداد دانه های باران یادآوری می شود نبودنت . . .
دانه دانه اش قرارم را بهم می زند.
حضرت باران من را تنهایی به حضور نخواهد پذیرفت. چه روز بدی ست اگر نباشی و آسمان دلتنگ شود و ببارد. آن هنگام آسمان چشمان باید همراه ابرهای آسمان شود. . .
.
خوش بحال برگهایی که میزبان قطره های سرازیر شده از وجودت هستند. همان برگهایی که تا مدتها بعد از عبور تو معطرند.
تو گیر انداخته ای مرا میان باران و خودت و به بی تابی کشیده ای دانه دانه باریدن باران را.
قطره ها هم برای رسیدن به تو عجله دارند؛ برگهای پاییز هم. میز تزیین شده با برگهای خیس یک فنجان لبخند گرم مهمانم کن.
بارانی میخواهمت
تو را باید دانه دانه عاشق شد . . .
دیدمت بالای بلندترین قلعه قله اقلیمت . . . رویای فتح از همان روزها شکل گرفت از همان روز هایی که لباس های رنگارنگ تنت که در باد تکان میخورد پرچم حکومت قلب مرا به سخره گرفت.
حال با دلی تنگ لشگر کشیده ام برای کشور گشایی . . . دلگشایی . . .
اقلیمی که در صلح و آرامش بر آن فرمانروایی می کنی بهم خواهد ریخت . . .لشگر کشیده ام به هوای فتح اقلیمی که می دانم اگر تو ملکه آن باشی آرامش خواهد داشت. . . . پس از این نبرد گریزی نیست. من به دنبال همان آرامشم .
نگاه کن به زیر و رو شدن خاک های اقلیم قلبت ، به دژ هایی که یکی پس از دیگری سقوط می کنند به سربازان پرهیزکارت که به حکم تو بناست هیچ غریبه ای را به سرزمین ات راه ندهند . . . نگاه کن چگونه به خاک میافتند . . . باران گرفته است . . . تو هنوز برروی بلندترین قلعه، من را نظاره می کنی که قدم به قدم نزدیکتر می شوم، هنوز پرچم اقلیمت در اهتزاز است . . .
سقوط دژ ها تورا نگران کرده است اما می دانی که این هجوم فرق دارد . . . سلطنت عقل را یارای مبارزه با لشگر اقلیم عشق نیست . . . من از دیار گرم محبت می آیم، سرمای عقل بزودی خواهد شکست . . .
نزدیک تر شده ام، پای دژ آخر به چشمانت خیره می شوم و پا بر روی پله های عقل و تدبیر و اندیشه و پرهیز و منطق می گذارم و بالا می آیم . . . باران می بارد و خونهای روی لباسهایم را می شوید . . . همه اقلیمت را نظاره کن که چگونه زیر و رو شده است . . . روبرویت ایستاده ام، فرا رسیده است لحظه ای که از آن می هراسیدی . . .
تورا تنگ در آغوش خواهم کشید و بعد از آن بر تمامی اقلیم تو حکم خواهم راند . . . این ملک حالا غیر قابل نفوذ ترین کشور دنیاست . . . راز رمز آلود زندگی همین بودن ما کنار همدیگر است . . .
اقلیمی که هیچ قدرتی را یارای فتح آن نیست .. . تو ضامن آرامش اقلیم عشق خواهی بود و ملکه ی قلبی که خود قبلا آنرا فتح کرده ای . . . در اصل فاتح اصلی خود تویی . . .
زغالهای خاموش را ،
کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود . . . همنشینی اثر دارد . . . ما هم اگر کنار کسانی بنشینیم ،
که روشنند و نورانیت و حرارتی دارند ،
ما هم نورانیت و حرارتی میگیریم . . .
برادرم!
همسرت اگر زهرایی باشد تو را زهیر خواهد کرد . . .
خواهرم!
شوهرت اگر علی گونه باشد , تو را بدون شک ام ابیها خواهد کرد . . .
من از دل طوفانی حافظ
از جان شرر بار سعدی
از رقص اشعار مولانا
از مستی ابیات خیام
از آوارگی مصراع های عطار
از صبر صائب
از آه تبریزی شهریار
از پریشانی پروین
از انتظار نیما
از شهر پشت دریاهای سهراب
از فصل نویسی های اخوان
از انزوای منزوی
از غم قیصر . . .
فهمیدم که همین عشق زمینی ، آنان را به آسمان کشید . . .
مقصود از اول معشوق الهی نبود !
حتما چشمهایی شکل چشمان تو را دیده بودند
آه که معلم های ادبیات من چقدر دروغ گفتند . . . !
یک مثنوی شعر درنگاهت ، پلک باز کن تا سروده شوی . . . غنچه شکوفه میدهد ،بهار با تبسمت . . .
یک سرزمین عشق در دامنه های افکارت گسترده میشود و زمین وسعت میگیرد در عطایت . . . متای هر دو دنیایی چه " حور " باشی به وعده ای ، چه " عین " در واژه عشق ، ای همیشه معشوق . . .
خیال انگیزی چو سیمرغ "اسطوره" ساز ، سحر انگیزی چون " کحیل چشمان " فرعونی نه در واژه توصیف میشوی و نه در کلمات محصور . فراسوی هر خلقت ؛ فقط ترا " خاتون " سرزمین سبز عشق نامیدند . . .
قیامتی در قد قامت " مرد " که ایستادگیش را تکیه گاهی . . . فقط کافیست که آغوش بگشایی تا کشتی تنهایی اش پهلو بگیرد . . .
پ.ن: دوستت دارم . . .
چه وقت رفتن بود، ای دیر آمده . . . کدامین را تجسم کنم ؟! اتفاق آمدنت را یا حادثه رفتنت ؟ . . . چه وقت رفتن بود ، به دریا رسیده سراب دیدم . . .
رؤیایی داشتم و کابوسی تعبیر شد ، قدم قدم پا شدم برای به تو رسیدن ، محو شدی پشت مه آلودترین پگاه دیدار . . . باورم نمیشود نقش تو در تقدیر من ، طلوع یک صبح تا امتداد غروبش باشد . . .
مگر نه اینکه هر حضوری بی حکمت نیست ؟ . . . ولی برمیگردی قصه اینجا تموم نمیشود !
پ.ن: اولین عشق من و آخرین عشق من تویی ؛ دوستت دارم . . .
چه خوشبختم من . . .! در هیاهوی دنیایی که هیچ چیزش به من تعلق نداره ، چون "تویی" رو دارم که از دور هوای منو داره . . . مثه یک سایه در زاویه ی حضورم شکل تنهایی منو به خودت میگیری . . . نوشته های منو میخونی ، گاهی هم لبخندی آروم هر چند یخ زده روی لبهات مینشینه . . .
بودن هایم رو " مهر " تأیید میزنی ، یعنی اینکه هم رنگ احساس ، نقش آفرینی های " قلمم " هستی . . . در هوایم " نفس " میکشی ، هم آوای صدای اندیشه منی . . . خلوتم را با حضور نا محسوست معطر میکنی . . . و نگاهت را هر چند کمی نگران در" کادر " بودن هایم زووم میکنی . . .
باور کن حتی نگاه های دزدکانه ی ترا ، احساس میکنم . . . و اینکه گامهایت را با قدم های من ، در هر نقطه این دنیای به ظاهر مجازی همراه میکنی . . .
بودن هایت حتی بدین شکل، آرامشی در لحظه هایم جاری کرده که رضایتم را در سکوتی شیرین نقش زده . . .
خوشحالم که هنوز هم خواهان بودن های ، منی . . .
ببین گاهی ؛ یه وقتائی دلم سر میره از احساس . . . نه میخوابم ، نه بیدارم ، از این چشمای من پیداس . . .
زیر خیمه شب ، چشمانی به سپیدی صبح باز است ، چشمانی که قلب در آن میتپد . . . زیر خیمه شب ، خبری از هیاهوی صداها نیست زیرا که نگاه ها آرام نجوا میکنند . . . زیر خیمه شب ؛ عاشقانه ها تکثیر میشوند و دنیا در آغوش رویاها بخواب میرود . . .
در امتداد این شب آرام ، احساسی دغدغه لحظه هایم شده و افکاری همهمه ذهنم ، ( چه کسی همچو من " آمدنی " را انتظار میکشد ) ؟
پ.ن: دوستت دارم و این را به خدا هم گفتم . . .
امروز غبطه خوردم ، به تمامی " دوتایی " های دنیا . . . از این " فرد " بودن یک دست و ممتد به ستوه آمدم . . . امروز دلم خواست ، "توئی" را ، که صدایم کند ؛ نگاهم کند ، و در هوایم حیران باشد . . .
امروز دلتنگ واژه " دل نگرونتم " در برق چشمای " توئی " که برای این "من" شبیه هیچکسی نیست ، بودم . . . دلتنگ اون لبخندی که پشت هر رضایتی به زیباترین شکل روی لبهای یک " توی عاشق " ترسیم میشود ، بودم . . .
امروز به رویای امتداد یک روز سرد تا سرخی غروبی که پشت پنجره انتظار ، صدای گام های آمدن های "تو" را با تیک تیک عقربه های لقاء کوک میکند ، می اندیشیدم . . .
امروز از خود تا با " تو " بودن های مجاز و غیر مجاز رفتم . . . بی مجوز خود را به مهمانی نگاهت خواندم ودر " تو " تولدی دیگر را تجربه کردم ، بی آنکه امروزم در کنار " نقش تو " سپری شود . . .
می آیی بالاخره . . . اماااآ شاید نه الآنی که محتاج توأم . . .
به رسم شهر دلتنگم ، نگاهم را زیارت کن . . . نگاه پر نیارم را ، به چشمانت تو دعوت کن . . .
پر از دغدغه رهاییم ، در کنگره غمهای هجوم آورده و دردهای ملتهب ؛ به آن دور های سبز و بارانی می اندیشم . . . به قامت بلند جنگل ، به وسعت سبز زمینی که سهم من نبود جز در حد یک تصویر . . . به بارانی می اندیشم که در چهار فصل خدا معتکف آسمانی شده و حتی بدعای این تن آلوده خاک ، نمیبارد. . .
به کلبه ، به شومینه ، به هیزم و به هوای مه آلود اون دورهای دور می اندیشم که هر روز در قاب ذهنم شکل میگیرد و چشمانم در حسرت تماشا باز فرداها را به آرزو مینشیند. . .
به پنجره می اندیشم ، به گرگ میش لحظه های انتظار ، به " تو " و به عشق که در سطور و خطوط دفترم نقش میشوی و عطشم را برای یافتن، هر آن بیشتر . . .
وارث زمین باشم و فقط در قاب تصاویر گنگ و مبهم حکومت کنم ؟! چه حاصل . . . !!
پ.ن: زندگی یعنی بمیری در هوایِ یک نفر . . .
به گمانت که نیستم و نیستی. . .
به گمانت که رفتم و رفتی . . .
به گمانت که دیده بر بستم و پشت پلکهای فراموشی به باد نسیانت سپردم . . .
به گمانت به همین سادگی دل دادمُ و از آن ساده تر دل گــــــُسستم . . .
به گمانت که کـُدورت به دل نهاده شده دیواری میشود بین ما و سدّ محبت میکند . . .
به گمانت که تصویرت محو شد آن سوی خاطره ها . . . ونگاهی که مرا مست میکرد ؛ افسون سحر انگیزش را از دست داده ؟ . . .
به گمانت که میشود سینه را از مهرت خالی کرد ؟
به گمانت که میتوان بدین راحتی هر آنچه بود و گذشت را در جامه دان های هجرت نهاد و دل به جاده تنهایی ها سپرد و انگار نه انگار دیروزی بود و من . . . دیروزی بود و تو . . . دیروزی بود و دلدادگی . . .
نه حرف ، حرف جدایی ، نه حرف تنهایی ست
که حرف حرف تو و قند و سینی و چایی ست
منم که آمده ام دست خالی و خسته
به خواستگاری آن بانویی که دریایی ست
بگو به عالم و آدم که دوستم داری
رسیده قصه به فصلی که فصل رسوایی ست
اگر چه نخل تو بالآه و دست من کوتآه . . .
امید من به همان دستگیر بالایی ست
به جز تو شعر برای کسی نخواهم گفت
که شاعر تو فقط وامدار زیبایی ست . . .
پ.ن:
گل
رو چند وقت پیش از کافه کراسه گرفته بودم. آمیخته با اشکهای ابسون و بغض من. خیلی
قشنگه. گل تقدیم به شما . . .
نقاشی هم حاصل بیخوابیهای دیشب .
و :
سلام و اینکه بگویم چقدر دلتنگم . . .
و :
دوستت دارم و این را به خدا هم گفتم . . .
و :
برای از تو نوشتن بهانه لازم نیست . . .
تو را " خاتون " خطاب خواهم کرد که وقارت حرمت گیرد ، و یادآور حاشیه های ترمه دوز خاطره هایی باشد که تجسم عشق و عطوفت بود . . .
تو را " خاتون " خطاب خواهم کرد ، که در پاسخ تمناهای من " جااانم ، جانم " را لغلغه زبانت کنی . . . و شوریدگی دلهره های عاشقانه را از نجابت نگاهت به ساغر احساسم بریزی . . . تو را " خاتون " خود خواهم خواند تا شیرین ترین کلمات را همراه با فریبندگی زنانه ات چاشنی حدیث مان کنی ، و آزادانه مرا به اسارت عشق کشانی . . .
دل تنگی بیماری خوبی است. حیف که ازش نمی شود خیلی بار برداشت همین طور به عمق میرود , گود میشود . . .
از یک نقطه شروع می کند و پیش می رود همه نشان ها را هم می گیرد یعنی اولش یک شعری را می شنوی دلت تنگ می شود کسی را می خواهی که باشد کنار تو وان شعر مثلا ونیست پس دلت تنگ می شود. اما کم کم همه جا را می گیرد .
یک تکه ابر گوشه اسمان است دلت تنگ می شود. یک تکه ابر کنار اسمان نیست دلت تنگ می شود . . . آفتابی افتاده روی برگی , برگی افتاده روی ابی , ابی پاشیده به صورتی , مویی , نگاهی !
نگاهی افتاده به تصویری , تصویری رسیده از کسی , سبز ابی صورتی و تو دلت تنگ می شود همین طور تنگ می شود تولد است می خندند دلت تنگ می شود . عزاست می گریند دلت تنگ می شود. اشکت سرازیر است ، اشک نمی اید هوا خوب است. هوا بد است. باران است, توفان می شود. باران نیست . افتاب داغ داغ است . تابستان , زمستان, شب, روز,وقت, بی وقت, دلت تنگ میشود, تنگ می شود!
چه فرق میکند غرق اوهام باشم یا آرزوها ، وقتی زندگی فقط به خیال ختم میشود . . .
کودکی ام که جای خود ، جوانی ام در حسرت چند عدد آرزو پیر شد ، مگر از دنیایتان چه خواسته بودم که مهر محال به خواسته هایم خورد . . .
من
فقط در آرزوی چند شعر عاشقانه که از دهان "تو" شنیده شود ، پیر شدم . . .
در حسرت چند قدم همراه که با "تو" طی شود ، چند شب که مهتابش چشمهای تو
باشد و آفتاب فردایش لبخند "تو" . . .
می بینی . . . ! آرزوهایم آنقدرها
وسعت ندارد که حجم بزرگ عمری که گذشت را از آن خود کند ، ولی کرد . . .
قدمهایت را تندتر بردار برای به من رسیدن ، جاده ؛ دلتنگِ همراهی ماست . . .
در بین خیالاتم می آیی و می مانی
این آمدنت یعنی تحریم نمی دانی
گاهی غزلی هستی در عمق صدای من
در انجمن شعر و در وقت غزل خوانی
سر می رود از شالت سرسبزی شاعرها
خردادترین پایان در پشت زمستانی
تا رد بشوم با تو این قافیه با من باش
با من بگذر از این وضعیّت بحرانی
نه صلح جهانی نه آزادی اندیشه
نه دانش و آگاهی نه بابک زنجانی . . .
نه رابطه با دنیا نه حق غنی سازی
من وصل تو میخواهم از دولت روحانی
"تو آمده ای بانو" این شایعه می افتد
بر صفحه ی اول در یک تیتر کیهانی
اما همه می گویند این توطئه ی عشق است
از کارگر و شاعر، بازاری و زندانی
رد می شوی از خواب و بیدار نخواهد شد
سرباز پر از شعری در وقت نگهبانی
این ها همه یک حرفند این ها همه یک جمله
با لهجه ی غمگین یک عاشق ایرانی . . .
پ.ن: هیچی دیگه نه رابطه با دنیا می خوایم ، و نه غنی سازی . . . مطالبه ما یه چیزه دیگست . . .
ای به رنگ لاجورد ، ای عشق ناب . . . باز صدای پای تو آمد زخواب . . .
تقریبا
این شبها همیشه توی خواب هایم دیده شدی ، نمیدانم خواب مرا تا تو میبرد . . . یا تو کشیده میشوی به خلسه ام . . . ولی دیدنت در خواب کفاف قوت این دل
مشتاق نیست . . .
جای شکرش باقیست ، غرورم را مؤآخذه نمیکنم که چرا بی
اجازه ترا دیده است . . . شرع هم تازیانه ام نمیزند ،چرا خوابم را با نامحرمی
قسمت میکنم . . . چه زیبا لذتی که حساب وکتابی ندارد . . . مِنبَعد درب تمامی
خواب هایم را باز میگذارم ، ولی کمی بیشتر بمان ، بگذار تصویرت برای
بیداریهایم نقش برجسته تر شود . . .
برایت دعا می کنم
هر شب که یاد خاطره های مهربانت خلوتم را بارانی می کند
هر شب که حضور مهربانت همه ی فضای قلبم را غرق در انتظاری بی پایان میکند
هر شب
هرگاه که نزدیکتر از همیشه با خدا درد و دل می کنم
برایت دعا می کنم مهربان من
دعا می کنم که هیچ گاه جز به شوق ، چشم های مهربانت غرق اشک نشود
دعا می کنم که هرگز دستهای پر مهرت تنها نماند
دعا می کنم که قلب عزیزت همیشه غرق در شادی باشد
دعا می کنم بهترین ها ازان تو باشد
مهربانم من همیشه تو را دعا میکنم
چشمان عشقخیز تو معنای عاشقی ست
شب های شعر موی تو یلدای عاشقی ست
هر مصرعی مناسب احوال عشق نیست
دربار شاه بیتِ غزل جای عاشقی ست
بغضی که در گلوی خیالم نهفته است
غمگین ترین ترانه ی شب های عاشقی ست
این گونه مست بودن و این سبک شاعری
از معجزات روشن صهبای عاشقی ست
من عبرتی برای غزل های عاشقم
امروز من مساوی فردای عاشقی ست
دارد چکار می کند این عشق با دلم؟
با قطعه های بی سر و سامانِ پازلم
در گردبادِ زلف تو با لطفِ موج ها
چون قایقی شکسته، زمینگیرِ ساحلم
بیت الحرامِ چشمِ تو بارانی است و من
همپای حاجیانِ تو در دورِ باطلم
در کوچه های قافیه، در قابِ بیت ها
مثلِ همیشه باز تو هستی مقابلم
لبخند می زنی و نفس می کشی و بعد
حل می شود دوباره تمامِ مسائلم!
آنقدَر دوری تو داده دلم را آزار
که شده ورد زبانم غزل مسئله دار
یادم آفتاد شبی لحظه ی عاشق شدنم
کوهی از خاطره ها روی سرم شد آوار
رنج بسیار کشیدم . . . عرقم جاری شد
پیچ قلب تو ولی سفت نشد با آچار
ریزگرد دل من محو هوای غم توست
چند وقتی است که هستم به هوای تو دچار
بخورد بر کمرت بیل که یک مرتبه هم
یادی از من ننمودی به پیامی ای یار
پیچ گیسوی تو ماشین دلم را چپ کرد
مشکلات من و تو چاره ندارد انگار
من که آسان به تو دلبسته شدم . . . دل دادم
این تو بودی که به من سخت گرفتی هر بار
از دو خط نامه سرد می توان داغ شد و شعله کشید
از جهنم گذری کرد و گذشت . . .
آخر این عشق کجا بود . . . که در فصل خزان ما امد و گل کرد . . .
آخر این عشق کجا بود . . . که در غروب ما تازه طلوع کرد . . .
ما آخر و پایان و همه خاتمه . . .
او تازه شروع کرد . . .
آهنگ رفتن کردی ، هنوز نیامده بودی که رفتنت را عادت کنم . . . چه دلتنگم ، چه بی حوصله ، چقدر خاطره که حوالیم پیچکی میشود بر افکارم . . .چقدر دوری ، ای نزدیک . . . پیراهنی از عشق بر تنم کردی و وقتی تمام وجودم از بویت معطر شد ، وقتی فهمیدی مشامم به عطر حضورت اعتیاد پیدا کرده است ، آهنگ رفتن کردی . . .
نه تقصیر تو نیست . . . دستهای من از شاخه بزرگ این آرزو کوتاه بود . . . تقدیری که ترا امروز از من میگرفت ، با چه تدبیری ترا برایم پیشکشی کرده بود ، چرا باید چنان رهگذران در صحنه روزگارم قدم بگذاری ، وچنین دیوانه وار دلبسته به حضورت باشم ، واینگونه عاجز از داشتنت . . .
تقصیر من هم نبود ، فاصله ها بیداد میکردند ، رسم ها ، عرف ها ، آنچه دیگران صلاح میدانند و ما کورکورانه مهر رضایتمان را خاتمه اش میکنیم . . . و هزاران بهانه پوچ دیگری که وصال ما را قیچی کرد . . .
نفس . . . بانوی لحظه های جوانی ام . . . هنوزم تشنه ترینم برای شنیدن نامم که با صمتی به وسعت تمامی عاشقانه ها به سه " ..." نقطه مبهم صدا میشد . . .
هنوزم در خلوت ترین لحظه هایم ، قامت حضورت بر تنهائیم تجلی میکند . . . هنوزم عروس عاشقانه های این دل دچار هستی . . .
عروسک شکسته من . . . رفتنت مقلب الاحوالی شد که اشک روی گونه هایم شهادت صداقت عشقم را به رخ افسرده ام مینشاد . . .
چه باشی چه نباشی . خاتون شبهای عاشقی روزگارانمی . . .
امیدوارم هیچ وقت
دچار استیصال نشوی
وقتی هیچ کلمه ای
با تو راه نمی آید
وقتی در هجوم بغض
نمی دانی باید گریه کنی
یا باید همانطور بی خیال
تمام خیابان را راه بروی
وقتی به کوچه های گذشته بر می گردی
و دستت نمی رسد که حتی
دانهای سیب از درختی بچینی.
امیدوارم هیچ وقت
به مرگ مبتلا نشوی
وقتی
تنها نشانه ی زنده بودنت
نفس هایی ست
که بی اختیار میکشی . . .
خیلی دوست دارم یک روز
سیمکارت هایم را بشکنم
وبلاگ هایم را ببندم
کاغذ هایم را پاره کنم
لبخندهای تصنعی نزنم
گریه هایم را فرو نخورم
و گوشه ی خلوتی از این شهر شلوغ
بنشینم
و کمی نفس بکشم
و کمی به زندگی _ که تو هستی _
فکر کنم .
آخر یک روز
این کارها را انجام خواهم داد
و از عرصهی بازی گری
خداحافظی خواهم کرد . . .